به مناسبت اينكه در اين مطلب حرف از عشق و ازدواج شده اين داستان كوتاه رو هم تقديم مي كنم... داستان دلنشيني ست :)
استادى از شاگردانشپرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيمداد ميزنيم؟ چرا مردم هنگامى کهخشمگين هستند صدايشان را بلندميکنند و سر هم داد ميکشند؟شاگردان فکرىکردند و يکى از آنها گفت: چون درآن لحظه، آرامش و خونسرديمان را ازدست ميدهيم.
استاد پرسيد:اينکه آرامشمان را از دست ميدهيمدرست است امّا چرا با وجودى که طرفمقابل کنارمان قرار دارد دادميزنيم؟ آيا نميتوان با صداىملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى کهخشمگين هستيم داد ميزنيم؟شاگردان هر کدامجوابهايى دادند امّا پاسخهاىهيچکدام استاد را راضىنکرد.سرانجام استاد چنين توضيح داد:هنگامى که دو نفر از دست يکديگرعصبانى هستند، قلبهايشان ازيکديگر فاصله ميگيرد. آنهابراى اين که فاصله را جبران کنندمجبورند که داد بزنند. هر چه ميزانعصبانيت و خشم بيشتر باشد، اينفاصله بيشتر است و آنها بايدصدايشان رابلندتر کنند.سپس استاد پرسيد: هنگامى که دونفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقىميافتد؟ آنها سر هم دادنميزنند بلکه خيلى به آرامى باهم صحبت ميکنند. چرا؟ چونقلبهايشان خيلى به هم نزديک است.فاصله قلبهاشان بسيار کم است .استاد ادامه داد: هنگامى کهعشقشان به يکديگر بيشتر شد، چهاتفاقى ميافتد؟ آنها حتى حرفمعمولى هم با هم نميزنند و فقط درگوش هم نجوا ميکنند و عشقشان بازهم به يکديگر بيشتر ميشود.سرانجام، حتى از نجوا کردن همبينياز ميشوند و فقط به يکديگرنگاه ميکنند. اين هنگامىاست که ديگر هيچ فاصلهاى بينقلبهاى آنها باقى نمانده باشد.