سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























کانون مطالعاتی خانه توانگری

سلام

مثل اینکه قرار بود اطلاع ثانوی! زیاد طول نکشه؛ چون امروز صبح که طبق معمول هر روز یک سری به سایت آقای دکتر شیری زدم دیدم که قراره ساعت 3 فیلم "داستان یک شوالیه" پخش و نقد شه. من هم معطل نکردم و تماس گرفتم و مکانش رو پرسیدم. این شد که همراه خواهرم بعدالظهر جمعه را در ساختمان سابق آموزش و پرورش واقع در میدان تجریش به تماشای فیلم نشستیم. جای اونایی که نبودن خالی؛ سمیرا موسوی،زهرا حیدری و رها رضایی دوست جدیدم که تو وبلاگ باهاش آشنا شدم و دوست دارم خارج از فضای مجازی ببینمش
* البته یادم نره بگم که امروز پس از چک میل و سر زدن به بخش نظرات وبلاگ و سایت آقای دکتر کلی ذوق مرگ شدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!شرمنده

داستان فیلم درباره پسر جوانی از خانواده ای سطح پایین است که به پدرش قول داده یک سلحشور شود و در این راه تمام تلاشش را می کند و در این میان عاشق دختر نجیب زاده ای می شود . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .  از این جا به بعدش را خودتان فیلم را تهیه کنید و ببینیدپوزخند

و نکاتی پس از فیلم:

در زندگی دو عرصه وجود دارد: یکی برای برنده شدن و دیگری عشق ورزیدن
باید به عشق ورزی جهت داد تا در مسیر صحیح هدایت شود
ازدواج در بهترین شرایطش برای کسی که در حال پیشرفت است، سرعت گیر است.
فاجعه زمانی اتفاق می افتد که فرد سرعت خود را کم کند و از بعضی لذت ها بگذرد و رابطه برایش جهنم شود.
در رابطه با فرد موفق خود را در برابر موفقیت او قرار ندهیم
اگر کسی از پیشرفت هایش گذشت، ارزش قائل شویم
ازدواج : گذشتن از آزادی و رسیدن به امنیت

داستان کوتاهی رو که دوست عزیزم سمیرا موسوی در بخش نظرات گذاشته اینجا اضافه می کنم
با تشکر از سمیراگل تقدیم شما

شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟
استاد در جواب گفت: به گندمزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندمزار، به یاد داشته که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندمزار رفتم.
استاد گفت : عشق یعنی همین!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.
استاد باز گفت: ازدواج یعنی همین!!   


نوشته شده در جمعه 88/7/17ساعت 8:42 عصر توسط سوده کهرام نظرات ( ) | |

Design By : Pichak