به مناسبت اينكه در اين مطلب حرف از عشق و ازدواج شده اين داستان كوتاه رو هم تقديم مي كنم... داستان دلنشيني ست :)
استادى از شاگردانشپرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيمداد ميزنيم؟ چرا مردم هنگامى کهخشمگين هستند صدايشان را بلندميکنند و سر هم داد ميکشند؟شاگردان فکرىکردند و يکى از آنها گفت: چون درآن لحظه، آرامش و خونسرديمان را ازدست ميدهيم.
استاد پرسيد:اينکه آرامشمان را از دست ميدهيمدرست است امّا چرا با وجودى که طرفمقابل کنارمان قرار دارد دادميزنيم؟ آيا نميتوان با صداىملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى کهخشمگين هستيم داد ميزنيم؟شاگردان هر کدامجوابهايى دادند امّا پاسخهاىهيچکدام استاد را راضىنکرد.سرانجام استاد چنين توضيح داد:هنگامى که دو نفر از دست يکديگرعصبانى هستند، قلبهايشان ازيکديگر فاصله ميگيرد. آنهابراى اين که فاصله را جبران کنندمجبورند که داد بزنند. هر چه ميزانعصبانيت و خشم بيشتر باشد، اينفاصله بيشتر است و آنها بايدصدايشان رابلندتر کنند.سپس استاد پرسيد: هنگامى که دونفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقىميافتد؟ آنها سر هم دادنميزنند بلکه خيلى به آرامى باهم صحبت ميکنند. چرا؟ چونقلبهايشان خيلى به هم نزديک است.فاصله قلبهاشان بسيار کم است .استاد ادامه داد: هنگامى کهعشقشان به يکديگر بيشتر شد، چهاتفاقى ميافتد؟ آنها حتى حرفمعمولى هم با هم نميزنند و فقط درگوش هم نجوا ميکنند و عشقشان بازهم به يکديگر بيشتر ميشود.سرانجام، حتى از نجوا کردن همبينياز ميشوند و فقط به يکديگرنگاه ميکنند. اين هنگامىاست که ديگر هيچ فاصلهاى بينقلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
اين داستان كوتاه به نظرم با نكاتي پس از فيلم مطلبت بي ارتباط نيست :
شاگردي از استادش پرسيد: عشق چيست؟استاد در جواب گفت: به گندومزار برو و پرخوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندومزار، به ياد داشته که نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني؟شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.استاد پرسيد: چه آوردي؟و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو مي رفتم، خوشه هاي پرپشت تر مي ديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندمزار رفتم.استاد گفت : عشق يعني همين!شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمي تواني به عقب برگردي!شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهي با درختي برگشت.استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم.استاد باز گفت: ازدواج يعني همين!!
سلام سوده جان
ممنون كه جاي من رو هم خالي كردي...
نقد اين فيلم چه نتيجه گيري هاي جالبي داشته... راستي در كشيدن شيره مطالب و ايجاز متخصصي ها!!
پاينده باشي :)
خوشبحالتون چقدر دوست داشتم منم بودم .
ولي اميدوارم به آينده. مطمئنم همديگه رو ميبينيم.
وااااي سوده ميشه اگه سمينار استنبرگ رو هم رفتي خلاصشو واسمون بنويسي.
سلام دوست منوبلاگ باحالي داريخوشم اومدبه وبلاگ هاي من هم سر بزن و نظر بدهwww.mybaran.tkwww.masoureh.blogfa.comاين دو وبلاگ با اس ام اس هاي عاشقانه بروز هستندwww.theam.tkwww.tmpfa.tkاين دو وبلاگ هم با قالب بلاگفا و پارسي بلاگ بروز هستندقالب جديد:قالب موبايل براي پارسي بلاگwww.rapbaz.tkبا سايت بالايي مي توني تبادل بنر هم انجام بديwww.rap3.tkاينم که معلومه.همه چيز در مورد رپ و رپرهاwww.mybaran.gigcity.ir/submit.htmبا سايت بالا مي توني لينک وبلاگت رو تو 150 موتور جستجوگر قرار بدي************راستي من يه انجمن هم دارماز شما دوست عزيز دعوت مي کنم به انجمن من بياي و عضو بشي و فعاليت کنيwww.king-forum.tkمنتظر حضورت تو وبلاگ ها و انجمن هستميه دنيا ممنونباي