• وبلاگ : كانون مطالعاتي خانه توانگري
  • يادداشت : پخش و نقد فيلم«داستان يك شواليه»
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + سميرا 

    اين داستان كوتاه به نظرم با نكاتي پس از فيلم مطلبت بي ارتباط نيست :

    شاگردي از استادش پرسيد: عشق چيست؟
    استاد در جواب گفت: به گندومزار برو و پرخوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندومزار، به ياد داشته که نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني؟
    شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.
    استاد پرسيد: چه آوردي؟
    و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو مي رفتم، خوشه هاي پرپشت تر مي ديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندمزار رفتم.
    استاد گفت : عشق يعني همين!
    شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟
    استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمي تواني به عقب برگردي!
    شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهي با درختي برگشت.
    استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم.
    استاد باز گفت: ازدواج يعني همين!!