اين داستان كوتاه به نظرم با نكاتي پس از فيلم مطلبت بي ارتباط نيست :
شاگردي از استادش پرسيد: عشق چيست؟استاد در جواب گفت: به گندومزار برو و پرخوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندومزار، به ياد داشته که نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني؟شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.استاد پرسيد: چه آوردي؟و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو مي رفتم، خوشه هاي پرپشت تر مي ديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندمزار رفتم.استاد گفت : عشق يعني همين!شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمي تواني به عقب برگردي!شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهي با درختي برگشت.استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم.استاد باز گفت: ازدواج يعني همين!!