کانون مطالعاتی خانه توانگری
داستان در رابطه با یک دانشجوی دوره دکتری هستش که علی رغم زمینه مذهبی که داره طی مطالعات جامعه شناختی خود در وجود خدا و نظم مدبرانه طبیعت دچار تردید می شه و چقدر قشنگ آخر داستان خدا را حس می کنه. اینجا جملاتی از کتاب رو براتون نوشتم، که البته مشابهشون توی این داستان کم نیست، تا اگر شما هم مثله من از خوندن چنین جمله هایی لذت می برید حتما زمانی رو برای مطالعه این کتاب صد و دوازده صفحه ای اختصاص بدهید. روح ماه خداوند را ببوس هستی لایه لایه است. تو در تو و پر از راز و البته پیچیده، برای درک اون باید خوب بود... من فکر می کنم هر کس در هر موقعیتی می دونه که خوب ترین کاری که می تونه انجام بده چیه. اما مشکل زمانی شروع میشه که انسان نخواد این خوب رو انتخاب کنه. در چنین صورتی او راه را کمی محو کرده. اگه در موقعیت دوم هم انسان نخواد به خوب تن بده راه محوتر و تاریک تر میشه. وقتی هزار تا انتخاب بد رو به جای هزار تا انتخاب خوب برمی گزینیم وضع اونقدر آشفته و تاریک کی شه که انسان حتی نمی تونه یک قدم هم به جلو برداره. شبیه قدم زدن در مه می مونه که با هر قدم که برداری راه وضوح بیشتری پیدا می کنه. خوشبختانه هستی اونقدر سخاوت داره که دایم یک فرصت و یک شانس دیگه به شما می ده تا دوباره از صفر شروع کنید. اما اگه شما در برابر موقعیتی، خوب رو انتخاب کنید راه اندکی وضوح پیدا می کنه. در موقعیت بعدی احتمالا با شرایط پیچیده تری مواجه خواهید شد که باز هم باید انتخاب کنید. این انتخاب ها مثل دالانی هزار تو همیشه در مقابل شما قرار دارند. با هر انتخاب سرعت شما بیشتر و بیشتر میشه. هر انتخاب درست شتاب شما رو بیشتر می کنه تا اونجا که با سرعت نور هم می تونید پیش برید در مقابل، هر انتخاب بد از سرعت شما کم می کنه.اون ها که دائم به انتخاب های بد دست می زنند وضع تأسف باری پیدا می کنند اونقدر کند میشند تا کاملا متوقف میشن و بعد شروع می کنند به فرو رفتن. اونقدر فرو میروند تا اینکه به کلی دفن میشن. برای این آدم ها هم البته فرصتی هست اما اون ها مجبورند مدتی رو صرف این کنند تا از اعماق، خودشون رو به سطح برسونند. زندگی مواجه ابدی انسان است با این انتخاب ها. و یا این جمله ها که...! ...هرچه می نوشمت تشنه ترم ای عطش آورترین آب! ای تلخ ترین شیرینی! ای سبک ترین سنگینی! تو غمناک ترین شادی زندگیم هستی. تو شادی بخش ترین اندوه هستیم هستی. ای اتفاق ساده پیچیده! چرا مرا نمی سوزانی ای سردترین شعله هستی! ای پر سنگین رها شده از گمنام ترین پرنده مهاجر هستی! شهر پرنده ها کجاست؟ ...توی یکی از همین خونه ها، همین نزدیکی ها، دل یکی آتیش گرفته.از روی بام هم که نیگا کنید می بینید که از پنجره یکی از همین خونه ها آتیش می ریزه بیرون. دل یکی آتیش گرفته.تو اومدی اما کمی دیر. از ته یک خیابون دراز. مث یک سایه نگرانی . کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو آتیش زدی... دل یکی اینجا داره خاکستر می شه. کمی دیر اومدی اما یک راست رفتی سروقت دل یکی و دست کردی تو سینه اش و دلش رو آوردی بیرون و انداختی تو آتیش و بعد گذاشتیش سره جاش. واسه همینه که دل یکی آتیش گرفته و داره خاکستر میشه. یکی داره تو چشات غرق می شه. یکی لای شیارهای انگشتات داره گم می شه. یکی داره گر می گیره. دل یکی آتیش گرفته. کسی یک چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک شه... یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه. یکی می خواد نگات کنه. نه، می خواد بشنفتت. می خواد بپره تو صدات. یکی می خواد...
Design By : Pichak |