سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























کانون مطالعاتی خانه توانگری

چند ساعت قبل خوندن رمان «روح ماه خداوند را ببوس» اثر مصطفی مستور را شروع کردم و الآن که تموم شده حیفم اومد این کتاب رو معرفی نکنم.روح ماه خداوند را ببوس

داستان در رابطه با یک دانشجوی دوره دکتری هستش که علی رغم زمینه مذهبی که داره طی مطالعات جامعه شناختی خود در وجود خدا و نظم مدبرانه طبیعت دچار تردید می شه و چقدر قشنگ آخر داستان خدا را حس می کنه.

اینجا جملاتی از کتاب رو براتون نوشتم، که البته مشابهشون توی این داستان کم نیست، تا اگر شما هم مثله من از خوندن چنین جمله هایی لذت می برید حتما زمانی رو برای مطالعه این کتاب صد و دوازده صفحه ای اختصاص بدهید.

  

روح ماه خداوند را ببوس

 

گرچه هستی خداوند ربطی به ایمان ما نداره اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوطه. در تجربه خداوند، بر خلاف تجربه طبیعت که قانوناش بعد از آزمایش بدست می آد، اول باید به قانون ایمان بیاری و بعد اون رو آزمایش کنی. حتی باید بگم هرچه ایمانت به اون قانون نیرومندتر باشه احتمال موفقیت آزمون ها بیشتره. یعنی که هر اندازه که به خداوند باور داشته باشی خداوند همون اندازه برای تو وجود داره. هرچه بیشتر به اون ایمان بیاری، وجود و حضور او برای تو بیشتر میشه.... این یک رابطه دوطرفه است.خداوند بعضی ها نمی تونه حتی یک شغل ساده واسه مؤمنش دست و پا کنه یا زکام ساده ای رو بهبود بده چون مؤمن به چنین خداوندی توقعش از خداوندش از این مقدار بیشتر نیست. خداوند اون شبانی که با موسی مجادله می کرد البته با خداوند موسی و ابراهیم همسنگ نیست البته خداوند ابراهیمی که از شدت ایمان در آتش می ره یا تیغ بر گلوی فرزندش می کشد البته که از خداوند آن شبان بزرگتره و قوی تره اما حتی چنین خداوندی هم در برابر خداوند علی (ع) به طرز عجیبی کوچیکه. اگه ابراهیم برای تکمیل ایمانش محتاچ معجزه بازسازی قیامت بر روی زمین بود یا موسی محتاج تجلی خداوند بر طوره، علی لحظه ای در توانایی و اقتدار خداوندش شک نکرد و همواره می گفت اگر پرده ها برچیده شوند ذره ای بر ایمان او افزوده نخواهد شد. خداوند علی بی شک بزرگترین خداوندی است که می تونه وجود داشته باشه. ما اگه بتونیم تنها به گوشه ای از دامن علی چنگ بیندازیم رستگار شده ایم، اما برای کسی که ایمان نداره متأسفانه خدایی هم وجود نداره.

 

 

هستی لایه لایه است. تو در تو و پر از راز و البته پیچیده، برای درک اون باید خوب بود... من فکر می کنم هر کس در هر موقعیتی می دونه که خوب ترین کاری که می تونه انجام بده چیه. اما مشکل زمانی شروع میشه که انسان نخواد این خوب رو انتخاب کنه. در چنین صورتی او راه را کمی محو کرده. اگه در موقعیت دوم هم انسان نخواد به خوب تن بده راه محوتر و تاریک تر میشه. وقتی هزار تا انتخاب بد رو به جای هزار تا انتخاب خوب برمی گزینیم وضع اونقدر آشفته و تاریک کی شه که انسان حتی نمی تونه یک قدم هم به جلو برداره. شبیه قدم زدن در مه می مونه که با هر قدم که برداری راه وضوح بیشتری پیدا می کنه. خوشبختانه هستی اونقدر سخاوت داره که دایم یک فرصت و یک شانس دیگه به شما می ده تا دوباره از صفر شروع کنید. اما اگه شما در برابر موقعیتی، خوب رو انتخاب کنید راه اندکی وضوح پیدا می کنه. در موقعیت بعدی احتمالا با شرایط پیچیده تری مواجه خواهید شد که باز هم باید انتخاب کنید. این انتخاب ها مثل دالانی هزار تو همیشه در مقابل شما قرار دارند. با هر انتخاب سرعت شما بیشتر و بیشتر میشه. هر انتخاب درست شتاب شما رو بیشتر می کنه تا اونجا که با سرعت نور هم می تونید پیش برید در مقابل، هر انتخاب بد از سرعت شما کم می کنه.اون ها که دائم به انتخاب های بد دست می زنند وضع تأسف باری پیدا می کنند اونقدر کند میشند تا کاملا متوقف میشن و بعد شروع می کنند به فرو رفتن. اونقدر فرو میروند تا اینکه به کلی دفن میشن. برای این آدم ها هم البته  فرصتی هست اما اون ها مجبورند مدتی رو صرف این کنند تا از اعماق، خودشون رو به سطح برسونند. زندگی مواجه ابدی انسان است با این انتخاب ها.

 و یا این جمله ها که...!

 

 ...هرچه می نوشمت تشنه ترم ای عطش آورترین آب! ای تلخ ترین شیرینی! ای سبک ترین سنگینی! تو غمناک ترین شادی زندگیم هستی. تو شادی بخش ترین اندوه هستیم هستی. ای اتفاق ساده پیچیده! چرا مرا نمی سوزانی ای سردترین شعله هستی! ای پر سنگین رها شده از گمنام ترین پرنده مهاجر هستی! شهر پرنده ها کجاست؟

 

 

...توی یکی از همین خونه ها، همین نزدیکی ها، دل یکی آتیش گرفته.از روی بام هم که نیگا کنید می بینید که از پنجره یکی از همین خونه ها آتیش می ریزه بیرون. دل یکی آتیش گرفته.تو اومدی اما کمی دیر. از ته یک خیابون دراز. مث یک سایه نگرانی . کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو آتیش زدی... دل یکی اینجا داره خاکستر می شه. کمی دیر اومدی اما یک راست رفتی سروقت دل یکی و دست کردی تو سینه اش و دلش رو آوردی بیرون و انداختی تو آتیش و بعد گذاشتیش سره جاش. واسه همینه که دل یکی آتیش گرفته و داره خاکستر میشه. یکی داره تو چشات غرق می شه. یکی لای شیارهای انگشتات داره گم می شه. یکی داره گر می گیره. دل یکی آتیش گرفته. کسی یک چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک شه... یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه. یکی می خواد نگات کنه. نه، می خواد بشنفتت. می خواد بپره تو صدات. یکی می خواد...

 

 


نوشته شده در شنبه 87/1/10ساعت 2:17 صبح توسط مرسا سید موسوی نظرات ( ) | |

Design By : Pichak