سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























کانون مطالعاتی خانه توانگری

«چهل سالگی» روایت رویارویی با خود

تحلیلی از فیلم چهل سالگی با نگاهی به روانشناسی یونگ


چهل سالگی


برای پی بردن به کلیت فیلم نیاز به جستجوی زیادی نیست. عنوان ”چهل سالگی“ برای فیلم به وضوح فریاد میزند که فیلم از بحرانی روایت خواهد کرد. سن حساس چهل سالگی که تداعی کننده ی اصطلاح طنز ”چهل چهلی“ است روشن میکند که خواب کابوس وار ابتدای فیلم جرقه هایی از طوفانی است که زیر آرامش صبحانه شاد فرهاد و دخترش خوابیده. چهل سالگی سنی آشنا و البته بسیار حساس است.

 از دیدگاه روانشناسی یونگ چهل سالگی (کم و بیش) آغاز بحرانی میانسالی است. کم کم تمام احساسات و عواطفی که در طول چهل سال گذشته سرکوب شده بودند، همه با هم انرژی میگیرند و برعلیه پادشاه وجود (که من یا ego شخص باشد) قیام میکنند. هرچه سرکوب در طول سالهای گذشته شدیدتر بوده، قیام عواطف و احساسات شدیدتر و وحشیانه تر است. گویی تمام لایه های وجود شخص برای رسیدن به تعادل الهی خود با یکدیگر اصطکاک پیدا میکنند و زلزله ای در روان رخ میدهد تا تمام انرژی های سرکوب شده آزاد شوند و انسان به تعادل الهی خود بازگردد.

 نگار در جوانی دانشجوی موسیقی بوده. ویولن سل می نواخته و آهنگ می ساخته و عاشق همکلاسی جوان خود‏ - که گویا در موسیقی از همان ابتدا چیره دست و برتر بوده است- آن قدری که نگار قطعه های خود را به او نشان میدهد و تشنه تایید و ستایش اوست.

 اگر بخوام مجددا گریزی به دیدگاه پروفسور کارل گوستاویونگ داشته باشم باید خاطر نشان کنم که اگرچه صرف عشق از نظر وی رازی ست که هرگز قابل کشف و تحلیل نیست و ترجیح میدهد توصیف و تفسیر آن را به نویسندگان و شعرا و عرفا واگذار کند، اما علت عاشق شدن را فرافکنی روح (projection) میداند، بدین معنا که انسانها در تمام طول زندگی خود نیازهای روانی و الهی و عاطفی بسیاری دارند که گاه حتی خود نیز از آن با خبر نیستند،‌ بعد الهی انسان (که آن را با ناخودآگاه جمعی می نامند) در تلاش است تا خود را به قسمت آگاه فرد نشان دهد،‌وقتی ارتباط شخص با خویشتن قطع باشد و متوجه نیازها و انرژی های روانی خود نباشد، نا خودآگاه انسان در دنیای بیرون سعی میکند تا نمود خود را پیدا کند،‌خود را روی شخص خارجی دومی فرافکن میکند و به شخص اول نشان میدهد. فرد که تصویر خود را در آینه شخص دوم دیده به طور معجزه آسا و رمزآلودی عشاق وی میدشود. غافل از آنکه وی عاشق تصوی خود روی شخص دوم شده. هرچند شاید این تفسر از عشق کمی نا امید کنند باشد اما از نظر یونگ، ما در اوج عاشقی، در اوج خودپرستی هستیم!

 برگردیم به فیلم چهل سالگی. کوروش ظاهرا از همان ابتدای جوانی موسیقی دانی با استعداد است که خوب میسازد، خوب می‏نوازد و خوب موسیقی را تحلیل میکند. نگار که خوب می‏نوازد و دوست دارد خوب بسازد و خوب تحلیل کند عاشق کوروش است. کوروش نگار را ترک می‏کند. نگار که بخش عظیمی از روحش و نیاز های روحی اش روی کوروش فرافکن بوده، با از دست دادن وی، ‌ساز و موسیقی را کنار میگذاردو نگار حالا که کوروش را ندارد، تمام آنچه که به کوروش وصل میشده انکار و سرکوب میکند. با اولین شخصی که سر راهش قرار گرفته و فکر میکند میتواند به او تکیه کند ازدواج میکند و در آرامشی ظاهری زندگی عادی ای را شروع میکند. بی خبر از اتفاقات عظیمی که در قسمت نا خودآگاه او در حال افتادن است. نگار برای نواختن ساز خلق شده بوده. به قول فرهاد وقتی نگار ساز میزند عین فرشته ها میشود. نقطه اوج تعالی نگار زمانی است که زیبا ترین موسیقی خود رابنوازد، آن زمان است که با خدا، جهان هستی، کائنات و تمامی حقیقت وجودی خودش یکی شده و قصد خدا از خلقت خود را برآورده ساخته است. اما نگار بدون آنکه شناختی از خود داشته باشد، تمامی پتانسیل موسیقی خود را روی روی کوروش فرافکن کرده بود و با رفتن کوروش، تمام آن بعد روحش را سرکوب میکند.

انرژی حیاتی عظیمی که نگار در روان خود سرکوب کرده با تمام تلاش به دنبال دریچه ای برای بروز می‏گردد. یکی از نشانه هایش هم این است که نگار معلم ریاضی یا مکانیک یا پرستار نمی شود، در اداره ای کار میکند که مجری برگزاری کنسرت های موسیقی است. نگار با تمام انکارش هنوز هم سایه وار موسیقی را دنبال میکند.

 در جوانی معمولا قدرت ”من“ (ego) فرد آنقدر زیاد است که میتواند برخواسته های روح (نا خودآگاه) خود سرپوش بگذارد و سرکوبشان کند ولی هرچه بیشتر زمان میگذرد، سرکوبها بیشتر و بیشتر میشود و قدرت ایگو کمتر و کمتر. معمولا در سنین میانسالی و آغاز آن حدود چهل سالگی است که فرد با ”رستاخیز سایه ها“ مواجه می شود. خدا، کائنات و جهان هستی تصمیم میگیرند که «نگار دیگر بس است! اگر تو تصمیم نداری کاری برای خودت کنی ، ما کاری میکنیم که با خودت رو به رو شوی» و اگر نگار مهمترین بعد وجود خودش را در کوروش میدیده، جهان هستی دست به دست هم خواهد داد تا «تو با کوروش رو به رو شوی» این طوری میشود که کوروش برای اجرای یک کنسرت موسیقی به ایران دعوت میشود و مدیر برنامه های او نگار است.

 نگار در آستانه چهل سالگی و در حال رو به رو شدن با خودش است. تمام وجودش سرشار از اضطراب است. زلزله روانی نگار در آستانه وقوع است. نگار بعد از سالها یادش می افتد به خودش نگاه کند. می بیند هیچ کجای زندگی اش آن چیزی نیست که ازش راضی باشد. همه چیز تکراری است. هر روز صبح که از خواب بیدار میشود میداند تا شب چه اتفاقاتی خواهد افتاد. نگار از کارش راضی نیست، از زندگی اش خوشحال نیست، نگار تازه یادش افتاده که خودش نیست!

تاز بعد از سی و پنج سال دوباره این سوال به ذهنش خطور میکند که «جدای از تمام چیزهایی که دارد، لباسهایی که می پوشد، نقشی که به عنوان مادر و همسر بازی میکند، شغلی که دارد، خود خودش کیست؟» و آنگاه است که یادش می افتد به مسافری که از پاریس خواهد آمد و او قرار است به استقبالش برود. سرشار از اضطراب و هیجان میشود، بی آنکه بداند تمام این اضطراب و هیجان برای ملاقات دوباره ی خودش است، خودی که تنها و تنها در کوروش می دیده!

 سوی دیگر راز و رمز این قصه، داستان اول مثنوی مولانای رومی است که روایت میکند «بود شاهی در زمانی پیش از این/ملک دنیا بودش و هم ملک دین» فرهاد قاضی بوده، قدرت حکم صادر کردن داشته. قدرت صدور تصمیم برای زندگی افراد داشته است، اما آنقدر عادل بوده که روزی که می فهمد عدالت حاکم بر دنیا، خیلی دورتر از عدالت الهی حاکم برجهان هستی است قضاوت را کنار گذاشته و وارد بورس می شود. آنقدر ثروت دارد که حال ملک دنیایش هم کامل شده باشد.

پادشاه عاشق کنیزکی می شود و او را با خود به منزل می آورد. از قضا کنیزک بیمار میشود و همه طبیبان دنبوی از علاج وی عاجز، پادشاه که ملک دین را نیز داشته به مسجد پناه می برد، در میان گریه و عجز و طلب یاری به خواب میرود و در خواب به او مژده می دهند که فردا طبیبی از جانب خدا نزد وی خواهد آمد و کنیزک را درمان خواهد کرد. کنیزک عاشق زرگری ست در قندهار! زر نماد تجملات و زیبایی های دنیوی و زرگر مردی ست که به کار دنیا مشغول است. قندهار در آن زمان شهری بسیار بسیار دور و جزو ثرمندترین و پررونق ترین شهرها محسوب میشده.

حکم طبیب چنین است: کنیزک باید به عقد زرگر در آید. با وی زندگی کند. ابعاد زشت، دنیوی و جذابیت های ناپایدار او را ببیند تا از چشمش بیفتد. تا متوجه عشق ظاهری و دوروزه اش شود. باید با زر و زرگر مواجه شود، تا عشق حقیقی و بزرگتری را در ورای آن کشف کند. مولانا در انتهای داستان می گوید «گفت معبودم تو بودستی نه آن/لیک کار از کار خیزد در جهان»

 فرهاد به دستور استادش نگار را با کوروش تنها میگذارد، تمام هزینه اش را (با تمام دردش) می پذیرد، می ایستد از دور نگاه میکند و اجازه میدهد نگار مواجه شود با کوروش (با خودش) اجازه میدهد نگار انتخاب کند. عشق کوروش را یا عشق فرهاد را.

 نگار این چیزها را نمیداند. نگار هیجان و سوزش دوباره زخم قدیمی را دارد. نگار مواجه است با عشق کوروش و تعهد فرهاد. فکر میکند باید سرد و خشک و رسمی برخورد کند با عشق کوروش با به تعهد فرهاد خیانتی نکرده باشد. فکر میکند باید فرار کند از بودن در گروه موسیقی کوروش (با آنکه نمی تواند مقاومت کند در برابر انرژی عظیمی که فعال شده و می پذیرد)

نگار احساس میکند بین دو انتخاب سخت گیر افتاده است که «یا این، یا آن» است. فکر میکند انتخاب هرکدام موجب از دست دادن دیگری است، یکی سرکوب خود را می آورد و فرورفتن دوباره در آن رنج و غم و افسردگی قدیمی و دیگری رسوایی و بی آبرویی.

آنچه نگار نمیداند چهره دیگر دو انتخاب است که هر دو عظیم و با شکوه است. کوروش، جنبه ای از روح خود نگار است که سالها سرکوب شده بوده و نگار به آن نیاز دارد، نگار تنها با توجه کردن و زندگی کردن آن بعد وجودش متعالی خواهد شد و فرهاد، عشقی عظیم، حقیقی و پایدار است که همه این سالها در کنار نگار بود و فقط کافی است نگار ببیندش و حسش کند و در آن غوطه ورد شود.

 از آن لحظه ای که نگار پس از سالهای ویولن سل اش را در دست میگیرد، انگار کم کم همه چیز تغییر میکند. نگار کم کم آگاه میشود. وقتی مینوازد انرژی حیاتی اش کم کم اجازه حرکت و بروز پیدا میکند، در روح و جسم نگار جاری میشود، کوروش را ، فرهاد را و حتی دخترش را تحت تاثیر قرار میدهد. نگار کم کم خودش را در سازش پیدا میکد، آن چیزی که سالها فکر میکرده تنها در کوروش است و فقط در کوروش دیده بوده را در خودش پیدا میکند.

 در صحنه انتهایی فیلم، کنسرت بدون حضور نگار برگزار میشود، اما در اتاقی دیگر، در فضایی دیگر، در دنیایی دیگر، نگار با سازش تنهاست، میگرید، می نوازد و متبلور میشود.


نوشته شده در دوشنبه 89/8/10ساعت 9:53 عصر توسط فاطمه کامرانی نظرات ( ) | |

<      1   2      
Design By : Pichak