سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























کانون مطالعاتی خانه توانگری

«چهل سالگی» روایت رویارویی با خود

تحلیلی از فیلم چهل سالگی با نگاهی به روانشناسی یونگ


چهل سالگی


برای پی بردن به کلیت فیلم نیاز به جستجوی زیادی نیست. عنوان ”چهل سالگی“ برای فیلم به وضوح فریاد میزند که فیلم از بحرانی روایت خواهد کرد. سن حساس چهل سالگی که تداعی کننده ی اصطلاح طنز ”چهل چهلی“ است روشن میکند که خواب کابوس وار ابتدای فیلم جرقه هایی از طوفانی است که زیر آرامش صبحانه شاد فرهاد و دخترش خوابیده. چهل سالگی سنی آشنا و البته بسیار حساس است.

 از دیدگاه روانشناسی یونگ چهل سالگی (کم و بیش) آغاز بحرانی میانسالی است. کم کم تمام احساسات و عواطفی که در طول چهل سال گذشته سرکوب شده بودند، همه با هم انرژی میگیرند و برعلیه پادشاه وجود (که من یا ego شخص باشد) قیام میکنند. هرچه سرکوب در طول سالهای گذشته شدیدتر بوده، قیام عواطف و احساسات شدیدتر و وحشیانه تر است. گویی تمام لایه های وجود شخص برای رسیدن به تعادل الهی خود با یکدیگر اصطکاک پیدا میکنند و زلزله ای در روان رخ میدهد تا تمام انرژی های سرکوب شده آزاد شوند و انسان به تعادل الهی خود بازگردد.

 نگار در جوانی دانشجوی موسیقی بوده. ویولن سل می نواخته و آهنگ می ساخته و عاشق همکلاسی جوان خود‏ - که گویا در موسیقی از همان ابتدا چیره دست و برتر بوده است- آن قدری که نگار قطعه های خود را به او نشان میدهد و تشنه تایید و ستایش اوست.

 اگر بخوام مجددا گریزی به دیدگاه پروفسور کارل گوستاویونگ داشته باشم باید خاطر نشان کنم که اگرچه صرف عشق از نظر وی رازی ست که هرگز قابل کشف و تحلیل نیست و ترجیح میدهد توصیف و تفسیر آن را به نویسندگان و شعرا و عرفا واگذار کند، اما علت عاشق شدن را فرافکنی روح (projection) میداند، بدین معنا که انسانها در تمام طول زندگی خود نیازهای روانی و الهی و عاطفی بسیاری دارند که گاه حتی خود نیز از آن با خبر نیستند،‌ بعد الهی انسان (که آن را با ناخودآگاه جمعی می نامند) در تلاش است تا خود را به قسمت آگاه فرد نشان دهد،‌وقتی ارتباط شخص با خویشتن قطع باشد و متوجه نیازها و انرژی های روانی خود نباشد، نا خودآگاه انسان در دنیای بیرون سعی میکند تا نمود خود را پیدا کند،‌خود را روی شخص خارجی دومی فرافکن میکند و به شخص اول نشان میدهد. فرد که تصویر خود را در آینه شخص دوم دیده به طور معجزه آسا و رمزآلودی عشاق وی میدشود. غافل از آنکه وی عاشق تصوی خود روی شخص دوم شده. هرچند شاید این تفسر از عشق کمی نا امید کنند باشد اما از نظر یونگ، ما در اوج عاشقی، در اوج خودپرستی هستیم!

 برگردیم به فیلم چهل سالگی. کوروش ظاهرا از همان ابتدای جوانی موسیقی دانی با استعداد است که خوب میسازد، خوب می‏نوازد و خوب موسیقی را تحلیل میکند. نگار که خوب می‏نوازد و دوست دارد خوب بسازد و خوب تحلیل کند عاشق کوروش است. کوروش نگار را ترک می‏کند. نگار که بخش عظیمی از روحش و نیاز های روحی اش روی کوروش فرافکن بوده، با از دست دادن وی، ‌ساز و موسیقی را کنار میگذاردو نگار حالا که کوروش را ندارد، تمام آنچه که به کوروش وصل میشده انکار و سرکوب میکند. با اولین شخصی که سر راهش قرار گرفته و فکر میکند میتواند به او تکیه کند ازدواج میکند و در آرامشی ظاهری زندگی عادی ای را شروع میکند. بی خبر از اتفاقات عظیمی که در قسمت نا خودآگاه او در حال افتادن است. نگار برای نواختن ساز خلق شده بوده. به قول فرهاد وقتی نگار ساز میزند عین فرشته ها میشود. نقطه اوج تعالی نگار زمانی است که زیبا ترین موسیقی خود رابنوازد، آن زمان است که با خدا، جهان هستی، کائنات و تمامی حقیقت وجودی خودش یکی شده و قصد خدا از خلقت خود را برآورده ساخته است. اما نگار بدون آنکه شناختی از خود داشته باشد، تمامی پتانسیل موسیقی خود را روی روی کوروش فرافکن کرده بود و با رفتن کوروش، تمام آن بعد روحش را سرکوب میکند.

انرژی حیاتی عظیمی که نگار در روان خود سرکوب کرده با تمام تلاش به دنبال دریچه ای برای بروز می‏گردد. یکی از نشانه هایش هم این است که نگار معلم ریاضی یا مکانیک یا پرستار نمی شود، در اداره ای کار میکند که مجری برگزاری کنسرت های موسیقی است. نگار با تمام انکارش هنوز هم سایه وار موسیقی را دنبال میکند.

 در جوانی معمولا قدرت ”من“ (ego) فرد آنقدر زیاد است که میتواند برخواسته های روح (نا خودآگاه) خود سرپوش بگذارد و سرکوبشان کند ولی هرچه بیشتر زمان میگذرد، سرکوبها بیشتر و بیشتر میشود و قدرت ایگو کمتر و کمتر. معمولا در سنین میانسالی و آغاز آن حدود چهل سالگی است که فرد با ”رستاخیز سایه ها“ مواجه می شود. خدا، کائنات و جهان هستی تصمیم میگیرند که «نگار دیگر بس است! اگر تو تصمیم نداری کاری برای خودت کنی ، ما کاری میکنیم که با خودت رو به رو شوی» و اگر نگار مهمترین بعد وجود خودش را در کوروش میدیده، جهان هستی دست به دست هم خواهد داد تا «تو با کوروش رو به رو شوی» این طوری میشود که کوروش برای اجرای یک کنسرت موسیقی به ایران دعوت میشود و مدیر برنامه های او نگار است.

 نگار در آستانه چهل سالگی و در حال رو به رو شدن با خودش است. تمام وجودش سرشار از اضطراب است. زلزله روانی نگار در آستانه وقوع است. نگار بعد از سالها یادش می افتد به خودش نگاه کند. می بیند هیچ کجای زندگی اش آن چیزی نیست که ازش راضی باشد. همه چیز تکراری است. هر روز صبح که از خواب بیدار میشود میداند تا شب چه اتفاقاتی خواهد افتاد. نگار از کارش راضی نیست، از زندگی اش خوشحال نیست، نگار تازه یادش افتاده که خودش نیست!

تاز بعد از سی و پنج سال دوباره این سوال به ذهنش خطور میکند که «جدای از تمام چیزهایی که دارد، لباسهایی که می پوشد، نقشی که به عنوان مادر و همسر بازی میکند، شغلی که دارد، خود خودش کیست؟» و آنگاه است که یادش می افتد به مسافری که از پاریس خواهد آمد و او قرار است به استقبالش برود. سرشار از اضطراب و هیجان میشود، بی آنکه بداند تمام این اضطراب و هیجان برای ملاقات دوباره ی خودش است، خودی که تنها و تنها در کوروش می دیده!

 سوی دیگر راز و رمز این قصه، داستان اول مثنوی مولانای رومی است که روایت میکند «بود شاهی در زمانی پیش از این/ملک دنیا بودش و هم ملک دین» فرهاد قاضی بوده، قدرت حکم صادر کردن داشته. قدرت صدور تصمیم برای زندگی افراد داشته است، اما آنقدر عادل بوده که روزی که می فهمد عدالت حاکم بر دنیا، خیلی دورتر از عدالت الهی حاکم برجهان هستی است قضاوت را کنار گذاشته و وارد بورس می شود. آنقدر ثروت دارد که حال ملک دنیایش هم کامل شده باشد.

پادشاه عاشق کنیزکی می شود و او را با خود به منزل می آورد. از قضا کنیزک بیمار میشود و همه طبیبان دنبوی از علاج وی عاجز، پادشاه که ملک دین را نیز داشته به مسجد پناه می برد، در میان گریه و عجز و طلب یاری به خواب میرود و در خواب به او مژده می دهند که فردا طبیبی از جانب خدا نزد وی خواهد آمد و کنیزک را درمان خواهد کرد. کنیزک عاشق زرگری ست در قندهار! زر نماد تجملات و زیبایی های دنیوی و زرگر مردی ست که به کار دنیا مشغول است. قندهار در آن زمان شهری بسیار بسیار دور و جزو ثرمندترین و پررونق ترین شهرها محسوب میشده.

حکم طبیب چنین است: کنیزک باید به عقد زرگر در آید. با وی زندگی کند. ابعاد زشت، دنیوی و جذابیت های ناپایدار او را ببیند تا از چشمش بیفتد. تا متوجه عشق ظاهری و دوروزه اش شود. باید با زر و زرگر مواجه شود، تا عشق حقیقی و بزرگتری را در ورای آن کشف کند. مولانا در انتهای داستان می گوید «گفت معبودم تو بودستی نه آن/لیک کار از کار خیزد در جهان»

 فرهاد به دستور استادش نگار را با کوروش تنها میگذارد، تمام هزینه اش را (با تمام دردش) می پذیرد، می ایستد از دور نگاه میکند و اجازه میدهد نگار مواجه شود با کوروش (با خودش) اجازه میدهد نگار انتخاب کند. عشق کوروش را یا عشق فرهاد را.

 نگار این چیزها را نمیداند. نگار هیجان و سوزش دوباره زخم قدیمی را دارد. نگار مواجه است با عشق کوروش و تعهد فرهاد. فکر میکند باید سرد و خشک و رسمی برخورد کند با عشق کوروش با به تعهد فرهاد خیانتی نکرده باشد. فکر میکند باید فرار کند از بودن در گروه موسیقی کوروش (با آنکه نمی تواند مقاومت کند در برابر انرژی عظیمی که فعال شده و می پذیرد)

نگار احساس میکند بین دو انتخاب سخت گیر افتاده است که «یا این، یا آن» است. فکر میکند انتخاب هرکدام موجب از دست دادن دیگری است، یکی سرکوب خود را می آورد و فرورفتن دوباره در آن رنج و غم و افسردگی قدیمی و دیگری رسوایی و بی آبرویی.

آنچه نگار نمیداند چهره دیگر دو انتخاب است که هر دو عظیم و با شکوه است. کوروش، جنبه ای از روح خود نگار است که سالها سرکوب شده بوده و نگار به آن نیاز دارد، نگار تنها با توجه کردن و زندگی کردن آن بعد وجودش متعالی خواهد شد و فرهاد، عشقی عظیم، حقیقی و پایدار است که همه این سالها در کنار نگار بود و فقط کافی است نگار ببیندش و حسش کند و در آن غوطه ورد شود.

 از آن لحظه ای که نگار پس از سالهای ویولن سل اش را در دست میگیرد، انگار کم کم همه چیز تغییر میکند. نگار کم کم آگاه میشود. وقتی مینوازد انرژی حیاتی اش کم کم اجازه حرکت و بروز پیدا میکند، در روح و جسم نگار جاری میشود، کوروش را ، فرهاد را و حتی دخترش را تحت تاثیر قرار میدهد. نگار کم کم خودش را در سازش پیدا میکد، آن چیزی که سالها فکر میکرده تنها در کوروش است و فقط در کوروش دیده بوده را در خودش پیدا میکند.

 در صحنه انتهایی فیلم، کنسرت بدون حضور نگار برگزار میشود، اما در اتاقی دیگر، در فضایی دیگر، در دنیایی دیگر، نگار با سازش تنهاست، میگرید، می نوازد و متبلور میشود.


نوشته شده در دوشنبه 89/8/10ساعت 9:53 عصر توسط فاطمه کامرانی نظرات ( ) | |

آفرینش های خلاق هفائستوس

-      خیلی سرویس می دهد. در واقع باج میدهد! قصر زیبا، صاعقه و عصای زرین زئوس. پاندورا، تیر و کمان آرتمیس و آپولو

-     هفائستوس خشم خود را به کارگاهش می برد و کارهای جسمی میکند. او احساسات و عواطف خود را درون خودش میریزد و آن را تبدیل به خلق میکند. خلق های هنری به ویژه تجسمی.

-     مرد هفائستوس داخل کارگاهش میرود. عکس همسر یا معشوقه اش را جلویش میگذارد. بعد از 48 ساعت بیرون می آید. حالش تغییر کرده و حاصل این خلوت 48 ساعته مجسمه ای بی نظیر است.

-     بهترین چیز کار با گل است. با گل معجزه میکند.

بر آزردگی خود کمانچه بگذران

-          طرد شده توسط هم پدر و هم مادر

-          تلقی کم بینانه از خود دارد. او را دلقکی پست و شوهری بی غیرت میدانند

-          هفائستوس بی غیرت نیست بلکه بروز غیرت توسط این افراد از نوع متفاوتی است.

آتش زیر زمین

-          میل جنسی و عشق تازمانی که در درون انسان مانده است، آتش گدازنده است.

-          انسان درونگرایی که در زیر طوفان و جوشش فوق العاده دارد. و این جوشش را فقط یک نفر میبیند

-          این آرکتایپ کمک میکند که فرد در فوران احساسات ساکت شود

-          در  کارگاه احساسات عمیق را تغییر شکل میدهد (کیمیاگری میکند)

-          آتش این کوره عشق نا فرجام، دردهای عمیق، زن از دست رفته است.

-          این افراد معمولا جراحت دیده هستند

-          آثار این هنرمندان سالها بعد درک میشود.

-          خود هفائستوس متوجه نیست که چه شاهکاری خلق کرده. باید هرمس کنارش باشد و برایش بیان کند.

 روابط هفائستوس

-          آتنا در کنار هفائستوس خیلی مفید است تا هنر آنها را به دنیا نشان دهد (همسر استاد فرشچیان آتنا بوده)

-          درونگرا هستند. در مقابل مردان دیگر احساس خود کم بینی دارند.

-          بخش مادری و هتایرا (معشوقگی) زنان بسیار به اینها کمک میکند.

-          هرمسشان را باید  قوی کنند تا معلمی بی نظیر شوند.

-          به آپولو نیاز دارند تا خلق هایشان را نظام مند کنند.

-          پدرهای بسیار بسیار مهربان

 

معبد هفائستوس



نوشته شده در دوشنبه 87/6/18ساعت 10:25 عصر توسط فاطمه کامرانی نظرات ( ) | |

سالهای سال نیاکان ما عشقهای خود را در گل دمیده اند و معجزه کرده اند

هفائستوس

-   خدای کوره آهنگری و اختراع و خلاقیت زمینی‏، استاد صنعتگر

-  خدای کوه آتشفشان (مثل آتشفشان اتفاق همیشه در عمق شخصیتشان می افتد و بعد بروز میکند)

-  تنها ایزدی که نقص فیزیکی رنج میبرد (رنج از یک نقطه ضعف، یک خلا، یک حقارت درونی)

-  فرزند هرا و زئوس، برادر آرس

-  خدایی با ظاهر زشت، اما خالق زیبایی ها

-    تنها خدایی که کار میکرد. کارهایی از جنس هنرو خلق (عملگرا است)

-  هفائستوس خدایی عضلانی، با گردنی کلفت و سینه ای پر مو که به خاطر پای کوتاه و لنگش، با عصایی زیر بغل حرکت میکند

-  اغلب پیراهی ژنده بی آستینی به تن میکرد با کلاه پشمی

تولد

 هرا به تلافی تولد آتنا تصمیم گرفت هفائستوس را به دنیا آورد. او تصور میکرد پسرش بسیار قدرتمند تر از شوهرش خواهد بود، امیدوار بود که پسرش بسیار با شکوه تر از زئوس باشد. ولی پس از تقلای بسیار پسری بسیار زشت،‌ با پای لنگ شبیه فردی عقب مانده به دنیا آورد.

(طبق روایت هومر و ایلیاد) هرا از دیدن هفائستوس به شدت خشمگین شد و او را از شهر المپ بیرون پرتاب کرد.

هفائستوس پس از یک سقوط طولانی در دریا فرود آمد.

 کودکی

هفائستوس توسط حوریان دریایی، ستیس Thetis (مادر آشیل) و یورنیوم نجات پیدا کرد. سپس او را از مادرش –که از داشتن همچین فرزندی شرم داشت- پنهان کردند.

هفائستوس 9 سال در غاری زر دریا به همراه این ایزد بانوان به طور پنهانی زندگی کرد. همزمان شروع به تجربه هنر و صنعت کرد و جواهرات بسیار زیبایی از مرجانها می ساخت.

 هرا وقتی جواهرات را دید و فهمید ساخته فرزندش است، او را بخشید و از زئوس خواست تا او را به المپ برگرداند ولی هفائستوس که از مادرش بسیار خشمگین بود بازنگشت.

 زئوس دیونوسس (برادر هفائستوس) را فرستاد تا با شراب و مستی او را راضی به بازگشت کند. بازگشت موفقیت آمیز هفائستوس به المپ موضوع مورد علاقه نقاشان یونانی کوزه گر بوده است.

 ازدواج

در برخی روایات آمده است که هفائستوس در ازای آزاد کردن مادرش، از زئوس آفرودیت را خواست. زئوس پذیرفت و آفرودیت هم مخالفتی نکرد.


هفائستوس علاقه زیادی به آفرودیت داشت ولی آفرودیت اغلب روابط پنهانی با دیگر برادران جنگجوی خود (از جمله آرس) داشت.

وقتی هلیوس از روابط پنهانی آفرودیت و آرس به هفائستوس خبر داد، هفائستوس شروع به ساختن تور نامرئی کرد و بعد منتظر نشست و یک بار در حین معاشقه آفرودیت و آرس را به دام انداخت و  تور را در شهر المپ آویزان کرد. (مردان مچ گیر)

المپ نشینان این صحنه را که دیدند هفائستوس را مسخره کردند.


 


نوشته شده در دوشنبه 87/6/18ساعت 10:16 عصر توسط فاطمه کامرانی نظرات ( ) | |

مولانا میگوید: هم خیال است، هم واقعی، خیالی است چرا که در دنیای بیرون وجود ندارد، واقعی است چرا که شاه با آن سروکار دارد،‌ و با او به حاجت خود دست میابد.

اکنون حکیم از راه رسیده است و شاه به وضوح میبیند که حکیم همان پیری است که در خواب دیده است. پس به یقین ملاحظه میشود که پیر از اعماق جان خود شاه بر آمده است.

هر دو بحری آشنا آموخته                           هر دو بی دوختن بردوخته

گفت معشوقم تو بودستی نه آن                 لیک کار از کار خیزد در جهان

ایم را تو مصطفی من چون عمر                   از برای خدمتت بندم کمر

‌هر دو جان هایشان بی اتصال مادی به هم دوخته است و این توصیف نمیتواند درست باشد مگر اینکه هر دو از یک اصل برخاسته باشند، میوه یک درخت و پرتوهای یک ستاره.

جالب اینجاست که شاه میگوید منظور من و معشوق من،‌اصلا از اول هم تو بوده ای، چرا که سالک و مسافر سرزمین خویشتن، قصد دیدار من واقعی خود را و باز جالب تر اینجاست که مولانا که به یقین خود این تجربه  دیدار با خویشتن را بار ها و بارها داشته است به خوبی میداند که برای دیدار نهایی باید منزل به منزل فاصله ها را پیمود و نباید از همان اول انتظار دیدار نهایی را داشت. باید از مراحل ابتدایی گذشت تا به مراحل نهایی رسید و لذا میگوید:

لیک کار از کار خیزد در جهان

کنیزک را به او میسپارد تا در خلوت و اتاقی در بسته او را درمان کند.

پیر با استفاده از دید تیز روان شناسانه ای که دارد، (بی شک الگو برداری شده از یکی از معالجات روان کاوانه ی ابن سیناست) کنیزک را معاینه میکند و در می یابد که او عاشق است:

دید زاریش کو زار دل است                          تن خوش است و او گرفتار دل است

عاشقی پیداست از زاری دل                      نیست بیماری جو بیماری دل

کنیزک عاشق است و عاشق زرگری در شهر سمرقند . کنیزک که خود بعدی از ابعاد وجودی شه است،‌دل و جان در گرو زرگری دارد، این دقیقا بدان معناست که شاه درگیر علاقه  های مادی و دنیایی است،

و مگر نه این است؟ او شاه است، سلطنت دارد، ‌درگیر تشریفات دربار و کاخ و حکومت شاهنشهی است و طبیعی است چنین جانی، آن صفا و رهایی لازم را که بایسته سفر به سرانجام است نداشته باشد.

در واقع این شاه است که گرفتار زرگر و از معبر این نماد، گرفتار دنیا و دنیا داری است. بدن ترتیب شاه از طریق انیمای خود، پرده ای بزرگ را از جلوی چشمانش بر میدارد، او دچار دنیا دوستی و آلودگی و وابستگی به دنیاست؛ اما خبر ندارد. سمرقند یکی از شهر های بزرگ و یکی از نمودهای عالی تمدن دنیای قدیم ماست.

و باز با توجه به نقش بسیار مهم دیگری که انیما دارد: «نقش حیاتی تر عنصر مادینه اینت است که به ذهن امکان میدهد تا خود را با ارزش های واقعی درونی همساز کند و راه به ژررف ترین بخش های وجود برد.»

شاه به کمک همین مادینه وجود خود است که به قول خودش که کار ها از کار خیزد  به سوی لایه های ژرف و جود خود هدایت میشود و اقعیت های درونی خود را دور از غفلت و جهالت و خود فریبی، با دیدی باز به تماشا مینشیند.

در اینجا داستان از فرازی برخوردار است که اهمیت و ظرافت خاصی دارد، و تنها انسان راه رفته و کاملی چون مولانا میتواند آن را درک و بیان کند و آن برخورد شاه با کنیزک یا انیما و یا نفس خود است، برخوردی که او را رشد می دهد و به تعالی میرساند و نه عملکردی که او را به سقوط و تباهی بکشید و درست از همین منظر میتواند قصه شاه و کنیزک مولانا را با بوف کور هدایت به مقایسه پرداخت. البته این مقایسه جایگاه و مقاله ویژه خود را میطلبد ولی توجه به برخورد هر دو قهرمان قصه با زن درون خود و سرانجام آنها در زندگی بیرونی شان، میتواند بسیار میفید باشد.

از آنجا که مولانا سالک عملی راه ظریف و باریک سلوک است و از آنجا که قوانین شرع آشنایی کامل دارد، به خوبی میداند که نفس کشی حرام است و انسان باید در یک تعامل منطقی، نفس را آگاه و هدایت کند، و درست به همین دلیل، پیر، زرگر را به کنیزک میرساند و در ماجرایی که بیماری و مرگ زرگر را به دنبال دارد،‌به کنیزک امکان میدهد تا با چهره دیگر زرگر، چهره ای رنگ پریده، استخوانی، سرد و بی روح، آشنا شود:

شه بدو بخشید آن مه روی را                      جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را

مدت شش ماه میراندند کام                       تا به صحت آمد آن دختر تمام

بعد از آن از بهر او(زرگر) شربت بساخت         تا بخورد و پیش دختر میگذاخت

چون ز رنجوری جمال او نماند                      جان دختر در وبال او نماند

چونک زشت و ناخوش و رخ زرد شد              اندک اندک در دل او سرد شد

عشق هایی کز پی رنگی بود                     عشق نبود عاقبت ننگی بود

میبینیم شه بی آنکه نفس خود را در ریاضت های غیر انسانی، بی انصافانه شکنجه دهد، یا اقدام به طرد و نفی نفس خود بکند، با نفس خود (در اینجا انیما) کنار می آید. به او امکان میدهد تا همچنان که زیبایی های دنیا را دیده است و فریفته شده است، پلیدی ها و زشتی هایش را هم ببیند و بیزار شود. (توجه به ظاهر و باطن دنیا در قصه ماهان هفت گنبد نظامی به خوبی تصویر شده است و علاقه مندان را به خواندن آن قصه توصیه میکنم ) بدین برتیب شاه با آزاد شدن جانش از گرفتاری به دنیا، به سلامت نفس میرسد. یونگ میگوید: «...و میتوان آن را رادیوی درونی انگاشت که با تنظیم طول موج، صداهای بیگانه را حذف میکند و تنها صدای انسان بزرگ را میگیرد، عنصر مادینه با این دریافت ویژه خود، نقش راهنما و میانجی را میان «من» و دنیای درونی یعنی «خود» به عهده دارد»

درست همان طور که یونگ گفته است، کنیزک واسطه ای میشود تا «من» شاه به آستانه «خود» لایه درونی و عمیق روشنش برسد و به همین دلیل ما در قصه شاهد اتفاقی آشکار و ظریف هستیم، اتفاقی که یونگ از آن چنین تعبیر میکند: «هنگامی که فرد به گونه ای جدی و با پشتکار با عنصر نرینه یا عنصر مادینه خود مبارزه کرد، تا با آنها مشتبه نشود، نا خودآگاه خصیصه خود را تغییر میدهد و به شکل نمادین جدیدی که نمایانگر «خود» یعنی درونی ترین هسته روان است پدیدار میشود. در خواب های زن این هسته معمولا در قالب شخصیت برتر زن مانند راهبه، ساحره، مادر زمین، الهه طبیعت و یا عشق جلوه گر میشود و در خواب های مرد در قالب آموزش دهنده اسرار مذهبی، نگهبان ، پیر خردمند، روح طبیعت و ... نمود پیدا میکند...»

به همین دلیل در پایان قصه دیگر از کنیزک خبری نیست، بلکه شاه با پیری که آموزش دهنده اسرار مذهبی، خردمند و مقدس است باقی میماند.

اما از آنجا که مولانا عارف، سالک و روانکاوی خداشناس است،در قصه او شاه با رسیدن به پیر، یا آن انسان کامل درون خود، به ساحل الوهیت دست می یابد. قصه بادعوت مخاطب خود به تجربه ای چنین و آرامشی از این دست به پایان میرسد:

عشق آن بگزین که جمله انبیا                    یافتند از عشق او کار و کیا

تو مگو ما را بدان شه بار نیست                  با کریمان کارها دشوان نیست

تا بماند جانت خندان تا ابد                         همچو جان پاک احمد با احد

درست همان گونه که یونگ تعبیر میکمند: «موج پراکنده نمود های «من» (که از این انگاره به انگاره دیگر کشیده میشود) و امیال (که از این شی به شی دیگر متمایل میشود) زمانی که «من» با «انسان بزرگ» درون رو به رو شد، آرام میگیرد»

پایان


نوشته شده در شنبه 87/1/10ساعت 1:36 عصر توسط فاطمه کامرانی نظرات ( ) | |

مولانا و کهن الگوهای یونگ

تجربه دیدار با خویشتن

 دکتر صابر امامی

 

این مطلب خلاصه ای است از مقاله ای که توسط دکتر صابر امامی پیرامون تطبیق کهن الگوهای یونگ (انیما و انیموس) و اندیشه های مولانا در فصلنامه هنر چاپ شده است.

همانطور که قبلا گفته شد  کهن الگوهای یونگ را در اغلب داستان های کهن و اساطیری میتوانیم ببینیم. اما ما بیشتر آن را در اساطیر یونانی و غیر ایرانی بررسی کرده بودیم. این مقاله به خوبی رد پای این اندیشه را در اشعار و داستان های مولانا بررسی میکند که خواندنش خالی از لطف نیست!

دوستانی که مایل به خواندن مقاله کامل باشند میتوانم آن را برایشان ایمیل کنم.

 

در اولین قصه دفتر مثنوی، سخن از پادشاهی میرود که به عزم شکار بیرون میرود و کنیزکی را بر راه میبیند. شاه شیفته کنیزک میشود، او را میخرد و به کاخ می آورد، اما کنیزک بیمار میشود؛ شاه حکیمان و طبیبان حاذق را جمع می آورد و از آنهامیخوهد تا او را درمان کنند. طبیبان مغرور از درمان بیمار عاجز میمانند و شاه مایوس از علم و قدرت بشری پا برهنه به سوی مسجد میدود و علاج کنیزک را از خداوند میخواهد. در میان گریه و زاری در محراب به خواب میرود، پیری را به خواب می‏بیند که به او بشارت آمدن حکیمی از آن سو را میدهد. سرانجام حکیم موعود می‏آید، کنیزک را معالجه می کند و علت بیماری او را که از علاقه به زرگری نشات میگرفت می‏یابد و کنیزک را درمان میکند. اما به دنبال این درمان، ما شاه را با کنیزک نیی‏بینیم بلکه این پیر است که باقی میماند و در ادامه قصه، مولانا با آوردن نمادهایی مثل حصرت محمد (ص)، حصرف موسی (ع)، اسماعیل(ع) و خضر(ع) با معرفی شخصیت واقعی آن پیر، قصه را به پایان می‏برد.

توجه به کهن الگویهای یونگ، ما را در فهم بهتر معنای قصه کمک خواهد کرد. یکی از این صورت های ازلی که به نظر میرسد در این قصه نقش به سزایی دارد، انیما و انیموس است:

از نظر یونگ، انسانی که مسیر تعالی فردانیت فردی خود را طی می کند، اگر مرد باشد اولین تصویری که از درون خود –به اصطلاح ما روح خود- مشاهده میکند، تصویر یک زن است، یا اولین بعد از ابعاد درونی آدمی که در دسترس هشیاری قرار میگیرد، چهره زنانه اوست.

اگر به قصه مولانا برگردیم، پادشاه یک سلطان معمولی و فرورفته در دنیا و تجملان آن نیست. او علاوه بر اینکه سلطنت دنیایی دارد، در دین هم مقام دارد:

بود شاهی در زمانی پیش از این                 ملک دنیا بودش و هم ملک دین

کسی که در دین به مقام رسیده است، باید به مسائل آن سوی ظاهر، یعنی عالم باطن و دنیای اعماق و ژرفا حداقل آشنایی داشته باشد (بگذریم از اینکه خود راوی و کتاب حاوی قصه، در شکافتن و کاویدن و جستن و هدایت به ماورا است) پس باید شاه در ابتدای سیر و سفر درونی، -سیر انفس- به دیدار انیمای درون خودش برود

یک کنیزک دید شه بر شاه راه                      شد غلام آن کنیزک جان شاه

شاهد دیگری که نشان میدهد کنیزک بعدی از ابعاد وجودی خود شاه است، جملات اوست در خطاب به طبیبان (هرچند این جملات به ظاهر از محبت افراطی شاه بر میخیزند) اما اگر نیک دقت کنیم تعریض مولانا مبنی بر اینکه کنیزک پاره ای از خود وجود شاه است، کاملا در آنها نمایان است

...گفت جان هر دو در دست شماست،

جان من سهل است جان جانم اوست          دردمند و خسته ام درمانم اوست

هرکه درمان کرد مر جان مرا                        برد گنج و در مرجان مرا

میبینیم که در نهایت تقاضای درمان شاه متوجه یک جان میشود و او جان خودش است. شاه خود را بیمار و دردمند می‏نامد و درمان او از معبر درمان کنیزک میگذرد. انیما (همانند انیموس) میتواند دو چهره داشته باشد: مثبت و منفی. انیما در چهره منفی خود، میتواند بسیار مخرف باشد و روح را از رشد و تعالی باز دارد؛

اگر در چهره منفی خود ظاهر شود، میتواند صاحب خود را به سمت کارهای بی ارزش و ناپسند سوق دهد، و مرد را از شخصیت سالم و کامل مردانه اش تهی کند و در نهایت او را در جنبه های دهشت بار طبیعت سرگردان و بی مقصد رها سازد، سر انجام زندگی مردیکه دچار انیما ی منفی است در ناتوانی و اندوه و افسردگی و خطر تباهی قرار میگیرد.

از قضا شاه قصه ما نیز، با انیمایی بیمار و منفی روبرو ست، که او را از همسویی با شاه باز داشته است:

چون خرید او را برخوردار شد                       ان کنیزک از قضا بیمار شد

ولی آیا انسانی چنین، در مسیر تعالی به بن بست میرسد؟ و تقدیر شاه در این سفر دشوار و طولانی، پاگیر شدن در همین ایستگاه اول است؟

پاسخ یونگ برای این پرسش منفی است.

به نظر میرسد مولانا شاه را در مسیری قرار داده است تا در تلاش عمیق و جدی،‌با کشاندن نیروهای نهفته در ژرفای ناخودآگاهش، به سمت کشف و رشد خود در زندگی فعال خودآگاهش گام بردارد.

و باز به پیشنهاد خود یونگ، مرد برای اینکه بتواند از چهره منفی مادینه، نقش مثبت بسازد و از آن در مسیر رشد و کمال بهره ببرد باید: «...به گونه ای جدی به احساسات، خلق و خو، خواهش ها و نمایه هایی که از آن تراوش میکند توجه کند، و  به آنها شکل بدهد... و هنگامی که با بردباری و به مدتی طولانی چنین کرد، دیگر الهامات عمیق برآمده از ژرفای نا خود آگاه نیز مکمل اولین ها خواهد شد.»

درست کاری که شاه قصه مولانا انجام میدهد. او با صبر و پذیرش هزینه مادی بی کم  و کاست، اقدام به درمان و تغییر نگاه انیما میکند.

اما طبیبان که دچار صفت شوم غرورند، و از حقیقت  و خداوند دوراند، چگونه میتوانند شاهی را که خود در سیر و سلوک دستی دارد و ، کمک کنند.

پزشکان دم از منیت زدند و خداوند برای شکستن غرورشان آنها را دچار عجز کرد. درمانشان نیز، یک درمان مادی است، با دارو گیاه برعکس طبیب بعدی که از طریق روانکاوی به معالجه کنیزک می پردازد نه به کمک هلیله و سکنجبین.

شاه از اطرافیان و دنیای ظاهر (خود آگاه) مایوس میشود، سوی مسجد میدود.

دقت کنیم که به کجا روی میآورد و آن هم چگونه؟ پابرهنه!

شاه با چنین حالتی به مسجد میرسد  که خود یک مرحله ابتدایی بریدن از بیرون است.

شه چو عجز آن حکیمان را بدید                   پابرهنه جانب مسجد دوید

شاه وقتی صمیمانه حاجت خود را با خدا در میان میگذارد، او را خوابی فرا میگیرد (و به خوبی میدانیم که خواب از جمله قلمرو های نا خود آگاهی است) و در میان خواب پیری، آمدن حکیمی را مژده میدهد.

فردا وقتی میقات نزدیک میشود، حادثه که اتفاق می افتد توصیفی که مولانا ارائه میدهد، شکی در این نمی گذارد که شاه به مرحله عمیق تری از جان خود دست یافته است.

در این قسمت داستان ابیات به قدری زلال و گویا هستند که حیف است اول آنها را زمزمه نکنیم؛

دید شخصی فاضلی پرمایه ای                    آفتابی در میان سایه ای

می رسید از دور مانند هلال                       نیست بود و هست بر شکل خیال

آن خیالی که شه اندر خواب دید                  در رخ مهمان همی آید پدید

تعبیر بسیار زیبای «آفتابی در میان سایه ای» به یقین یک کهن آلگوی دیگر را با نام سایه تداعی میکند و باز براساس آموزه های یونگ انسان اگر بتواند در روند فرآیند فردیت، از پلیدی های خویش بگذرد، خواهد توانست به روشنایی وجودش دست یابد.

اکنون آن پیر آیا گوشتمند و واقعی است، یا بدون پیکر و خیالی؟

ادامه دارد


نوشته شده در شنبه 87/1/10ساعت 1:35 عصر توسط فاطمه کامرانی نظرات ( ) | |

   1   2      >
Design By : Pichak