کانون مطالعاتی خانه توانگری
اما کودک که همچنان مرّدد بود، ادامه داد: اما اینجا در بهشت من جز خندیدن و آواز و شادی کاری ندارم. خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: « نام فرشته ات اهمیتی ندارد ولی می توانی او را «مادر» صدا کنی.»
کودک ادامه داد: (من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند درحالی که زبان آنها را نمی دانم؟) خداوند او را نوازش کرد و گفت : «فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.»
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت «فرشته ات دستهای تو را در کنار هم قرار خواهد داده و به تو می آموزد که چگونه دعا کنی.»
فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که نمی توانم تو را ببینم غمگین خواهم بود.»
در آن هنگام بهشت آرام بود اما؛ صدایهایی از زمین بگوش می رسید. کودک می دانست که به زودی باید سفر خود را آغاز کند، پس آنگاه سوال آخر را به آرامی از خداوند پرسید:
«خدایا! اگر بایستی هم اکنون به دنیا بروم، لااقل نام فرشته ام را به من بگو.»
Design By : Pichak |