سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























کانون مطالعاتی خانه توانگری

 (( در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود ، و آن کلمه خدا بود . ))

و کلمه بی زبانی که بخواندش ، و بی  اندیشه یی که بدانش ، چگونه می تواند بود.

         و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود ؛

                                  و با نبودن چگونه می توان بود؟

و خدا بود ، و با او عدم ؛ و عدم گوش نداشت.

حرف ها هست برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .

و حرف هایی هست برای نگفتن .

حرف هایی که هرگز سربه گفتن ابتذالِ گفتن سر فرود نمی آورند .

حرف هایی شگفت ، زیبا و اهورایی همین هایند .

و سرمایه ی ماورایی هر کسی ، به اندازه حرف هایی است که برای نگفتن دارد .

حرف هایی بی تاب و طاقت فرسا ، که هم چون زبانه های بی قرار آتش اند ؛ و کلماتش هریک ، انفجار را به بند کشیده اند ؛ کلمه هایی که پاره های بودنِ آدمی اند .

اینان هماره در جستجوی مخاطب خویش اند ؛ اگر یافتن ، یافته می شوند ...

و در صمیم وجدان او ، آرام می گیرند .

و اگر مخاطب خویش را نیافتند ، نیستند ؛

و اگر او را گم کردند ، روح را از درون به آتش می کشند ، و دمادم ، حریق های دهشتناک عذاب بر می افروزند .

                                                                                             

 

و خدا برای نگفتن ، حرف های بسیاری داشت ، که در بی کرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می ساخت .

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟

هرکس گمشده ای دارد ، و خدا گمشده ای داشت .

هر کسی دو تاست و خدا یکی بود .

انسان یک لفظ است که بر زبان اشنا می گذرد و بودن خویش را از زبان دوست می شنود .

هر کسی کلمه یی است : از عقیم ماندن می هراسد ، و در خفقان جنین ، خون می خورد .

و کلمه مسیح است ،

آنگاه که روح القدس – فرشته عشق – خود را بر مریم بی کسی ، بکارت حسن ، میزد ؛ و با یاد آشنا فراموش خانه عدم اش را فتح می کند .

که کلمه ، در جهانی که فهم اش نمی کند ، عدمی است که وجود خویش را حس می کند ، و یا وجودی که عدم خویش را .

و در آغاز ، هیچ نبود ، کلمه بود ، و آن کلمه ، خدا بود .

عظمت ، همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند ؛

و خوبی ، همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد ؛

و زیبایی ، همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد ؛

و جبروت ، نیازمند اراده یی که دربرابرش ، به دل خواه رام گردد ؛

و غرورر در آرزوی عصیان مغروری ، که بشکندش و سیراب اش کند .

 

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پرجبروت و مغرور ، اما کسی نداشت .

خدا آفریدگار بود ، و چگونه می توانست که نیافریند ؟

و خدا مهربان بود ، و چگونه می توانست که مهر نورزد ؟

بودن ، می خواهد ! و از عدم نمی توان خواست .

وحیات انتظار می کشد، و از عدم کسی نمیرسد .

 

و داشتن نیازمند طلب است .

و پنهانی ، بی تابِ کشف ؛ و تنهایی ، بی قرار انس .

 

و خدا از بودن بیشتر بود ، و از حیات زنده تر ، از غیب پنهانتر ، و از تنهایی تنهاتر ،

و برای طلب بسیار داشت .

 

و خدا غنای مطلق بود ، و هرکسی که به اندازه داشتن هایش می خواهد .

وخدا گنجی مجهول بود ؛ که در ویرانه ی بی انتهای غیب مخفی شده بود .

وخدا زنده جاوید بود ، که در کویر بی انتهای عدم تنها نفس می کشید .

دوست داشت چشمی ببیندش ، دوست داشت دلی بشناسدش ؛

و در خانه یی گرم از عشق ، روشن از آشنایی ، استوار از ایمان وپاک از خلوص ، خانه گیرد .

 

و خدا آفریدگار بود ، و دوست داشت بیافریند :

زمین را گسترد ، و دریاها را از اشک هایی که در تنهایی اش ریخته بود ، پر کرد .

وکوه های اندوه اش را که در یگانگی دردمندش ، بر دلش توده گشته بود بر پشت زمین نهاد.

و جاده ها را که چشم به راه های بی سو و بی سرانجام اش بود بر سینه کوه ها و صحرا کشید .

و از کبریایی بلند و زلال اش آسمان را برافراشت .

و دریچه ی همواره فروبسته ی سینه اش را گشود .

و آه های آرزومندش را که در آن عزل به بند بسته بود در فضای بی کرانه جهان رها ساخت .

با نیایش های خلوت آرام اش ، سقف هستی را رنگ زد .

و آرزو های سبزش را در دل دانه ها نهاد .

و رنگ نوازش های مهربان اش به ابر ها بخشید .

و عطر خوش یاد های معطرش را ، در دهان غنچه ی یاس ریخت .

و بر پرده ی حریر طلوع ، سیمای زیبا و خیال انگیز امید را نقش کرد .

و در ششمین روز ، سفر تکوین اش را به پایان برد .

و با نخستین لبخند ، هفتمین سحر ، بامداد حرکت را آغاز کرد .

کوه ها قامت بر افراشتند ، و رود های مست  از دل یخچال ای بزرگ بی آغاز ،

به دعوت گرم آفتاب جوش کردند ؛

و از تبعید گاه سرد و سنگ کوهستان بگریختند و بی تاب دریا ،

           

                                         - آغوش منتظر خویشاوند -

بر سینه ی دشت ها تاختند ؛ و دریا ها آغوش گشودند ...

سپس طوفان ها برخاستند و صاعقه ها در گرفتند و تندر ها فراد شوق و شگفتی برکشیدند و : باران ها و باران ها و باران ها !

گیاهان روییدند و درختان سر بر شانه های هم برخواستند ، و مرتع های سبز پدیدار گشت ، و جنگل های خرم سر زد ، حشرات بال گشودند ، وپرندگان ناله برداشتند ، و پرندگان به جستوجوی نور بیرون آمدند ، و ماهیان خرد سینه دریا هارا پرکردند ...

وخداوند ، هر بامدادان از برج مشرق بر بام آسمان بالا می آمد ، و دریچه صبح را می گشود ، و با چشم راست خویش ، جهان را می نگریست ، و همه جا را می گشت و ...

هر شامگاهان  با چشمی خسته و پلکی خونین ، از دیواره مغرب فرود می آمد و نومید و خاموش ، سر به گریبان تنهایی غمگین خویش فرو می برد و هیچ نمی گفت .

 

وخداوند ، هرشباهنگام ، بر بام آسمان بالا می آمد ، و با چشم چپ خویش ف جهان را می گریست ، و قندیل پروین را بر می افروخت ، و جاده ی کهکشان را روشن می ساخت ، و شمع و هزاران ستاره را بر سقف شب می آویخت ، تا در شب بیند و نمی دید ؛ خشم می گرفت و بی تاب می شد ، و تیرهای آتشین بر خیمه ی سیاه شب رها می کرد ، تا آن را بدَرد و نمی درید ، و می جست و نمی یافت و...

 

سحرگاهان ، خسته ورنگ باخته ، سرد و نومید ، فرود می آمد ، و قطره ی اشکی درشت ، از افسوس ، بر دامن سحر می افشاند و میرفت ، و هیچ نمی گفت .

رود ها در قلب دریاها پنهان می شدند ، و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند و پرندگان در سراسر زمین ناله شوق بر می داشتند و جانوران ، هر نیمه ، با نیمه خویش بر زمین می خرامیدند ، و یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند .

 

و اما ...

 

خدا همچنان تنها ماند و مجهول ، در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس ! و در آفرینش پهناورش بیگانه ، می جست و نمی یافت .

آفریده هایش او را نمی توانستند دید ، نمی توانستند فهمید ؛ می پرستیدندش ، اما نمی شناختندش ، و خدا چشم به راه آشنا بود .

پیکر تراش هنرمند و بزرگی ، که در میان انبوه مجسمه های گونه گونه اش ، غریب مانده است .

در جمعیتِ چهره های سنگ و سرد ، تنها نفس می کشید .

کسی نمی خواست ، کسی نمی دید ، کسی عصیان نمی کرد ، کسی عشق نمی ورزید ، کسی نیازمند نبود ، کسی درد نداشت ... و ...

و خداوند برای حرف هایش ، باز هم مخاطبی نیافت !

هیچ کس او را نمی شناخت ،

هیچ کس با او انس نمی توانست بست .

                          انسان را آفرید !

                          و این نخستین بهار خلقت بود .

 سرود آفرینش - دکتر علی شریعتی


نوشته شده در سه شنبه 88/12/25ساعت 2:0 صبح توسط سمیرا موسوی نظرات ( ) | |

Design By : Pichak