کانون مطالعاتی خانه توانگری
مولانا میگوید: هم خیال است، هم واقعی، خیالی است چرا که در دنیای بیرون وجود ندارد، واقعی است چرا که شاه با آن سروکار دارد، و با او به حاجت خود دست میابد. اکنون حکیم از راه رسیده است و شاه به وضوح میبیند که حکیم همان پیری است که در خواب دیده است. پس به یقین ملاحظه میشود که پیر از اعماق جان خود شاه بر آمده است. هر دو بحری آشنا آموخته هر دو بی دوختن بردوخته گفت معشوقم تو بودستی نه آن لیک کار از کار خیزد در جهان ایم را تو مصطفی من چون عمر از برای خدمتت بندم کمر هر دو جان هایشان بی اتصال مادی به هم دوخته است و این توصیف نمیتواند درست باشد مگر اینکه هر دو از یک اصل برخاسته باشند، میوه یک درخت و پرتوهای یک ستاره. جالب اینجاست که شاه میگوید منظور من و معشوق من،اصلا از اول هم تو بوده ای، چرا که سالک و مسافر سرزمین خویشتن، قصد دیدار من واقعی خود را و باز جالب تر اینجاست که مولانا که به یقین خود این تجربه دیدار با خویشتن را بار ها و بارها داشته است به خوبی میداند که برای دیدار نهایی باید منزل به منزل فاصله ها را پیمود و نباید از همان اول انتظار دیدار نهایی را داشت. باید از مراحل ابتدایی گذشت تا به مراحل نهایی رسید و لذا میگوید: لیک کار از کار خیزد در جهان کنیزک را به او میسپارد تا در خلوت و اتاقی در بسته او را درمان کند. پیر با استفاده از دید تیز روان شناسانه ای که دارد، (بی شک الگو برداری شده از یکی از معالجات روان کاوانه ی ابن سیناست) کنیزک را معاینه میکند و در می یابد که او عاشق است: دید زاریش کو زار دل است تن خوش است و او گرفتار دل است عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری جو بیماری دل کنیزک عاشق است و عاشق زرگری در شهر سمرقند . کنیزک که خود بعدی از ابعاد وجودی شه است،دل و جان در گرو زرگری دارد، این دقیقا بدان معناست که شاه درگیر علاقه های مادی و دنیایی است، و مگر نه این است؟ او شاه است، سلطنت دارد، درگیر تشریفات دربار و کاخ و حکومت شاهنشهی است و طبیعی است چنین جانی، آن صفا و رهایی لازم را که بایسته سفر به سرانجام است نداشته باشد. در واقع این شاه است که گرفتار زرگر و از معبر این نماد، گرفتار دنیا و دنیا داری است. بدن ترتیب شاه از طریق انیمای خود، پرده ای بزرگ را از جلوی چشمانش بر میدارد، او دچار دنیا دوستی و آلودگی و وابستگی به دنیاست؛ اما خبر ندارد. سمرقند یکی از شهر های بزرگ و یکی از نمودهای عالی تمدن دنیای قدیم ماست. و باز با توجه به نقش بسیار مهم دیگری که انیما دارد: «نقش حیاتی تر عنصر مادینه اینت است که به ذهن امکان میدهد تا خود را با ارزش های واقعی درونی همساز کند و راه به ژررف ترین بخش های وجود برد.» شاه به کمک همین مادینه وجود خود است که به قول خودش که کار ها از کار خیزد به سوی لایه های ژرف و جود خود هدایت میشود و اقعیت های درونی خود را دور از غفلت و جهالت و خود فریبی، با دیدی باز به تماشا مینشیند. در اینجا داستان از فرازی برخوردار است که اهمیت و ظرافت خاصی دارد، و تنها انسان راه رفته و کاملی چون مولانا میتواند آن را درک و بیان کند و آن برخورد شاه با کنیزک یا انیما و یا نفس خود است، برخوردی که او را رشد می دهد و به تعالی میرساند و نه عملکردی که او را به سقوط و تباهی بکشید و درست از همین منظر میتواند قصه شاه و کنیزک مولانا را با بوف کور هدایت به مقایسه پرداخت. البته این مقایسه جایگاه و مقاله ویژه خود را میطلبد ولی توجه به برخورد هر دو قهرمان قصه با زن درون خود و سرانجام آنها در زندگی بیرونی شان، میتواند بسیار میفید باشد. از آنجا که مولانا سالک عملی راه ظریف و باریک سلوک است و از آنجا که قوانین شرع آشنایی کامل دارد، به خوبی میداند که نفس کشی حرام است و انسان باید در یک تعامل منطقی، نفس را آگاه و هدایت کند، و درست به همین دلیل، پیر، زرگر را به کنیزک میرساند و در ماجرایی که بیماری و مرگ زرگر را به دنبال دارد،به کنیزک امکان میدهد تا با چهره دیگر زرگر، چهره ای رنگ پریده، استخوانی، سرد و بی روح، آشنا شود: شه بدو بخشید آن مه روی را جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را مدت شش ماه میراندند کام تا به صحت آمد آن دختر تمام بعد از آن از بهر او(زرگر) شربت بساخت تا بخورد و پیش دختر میگذاخت چون ز رنجوری جمال او نماند جان دختر در وبال او نماند چونک زشت و ناخوش و رخ زرد شد اندک اندک در دل او سرد شد عشق هایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود میبینیم شه بی آنکه نفس خود را در ریاضت های غیر انسانی، بی انصافانه شکنجه دهد، یا اقدام به طرد و نفی نفس خود بکند، با نفس خود (در اینجا انیما) کنار می آید. به او امکان میدهد تا همچنان که زیبایی های دنیا را دیده است و فریفته شده است، پلیدی ها و زشتی هایش را هم ببیند و بیزار شود. (توجه به ظاهر و باطن دنیا در قصه ماهان هفت گنبد نظامی به خوبی تصویر شده است و علاقه مندان را به خواندن آن قصه توصیه میکنم ) بدین برتیب شاه با آزاد شدن جانش از گرفتاری به دنیا، به سلامت نفس میرسد. یونگ میگوید: «...و میتوان آن را رادیوی درونی انگاشت که با تنظیم طول موج، صداهای بیگانه را حذف میکند و تنها صدای انسان بزرگ را میگیرد، عنصر مادینه با این دریافت ویژه خود، نقش راهنما و میانجی را میان «من» و دنیای درونی یعنی «خود» به عهده دارد» درست همان طور که یونگ گفته است، کنیزک واسطه ای میشود تا «من» شاه به آستانه «خود» لایه درونی و عمیق روشنش برسد و به همین دلیل ما در قصه شاهد اتفاقی آشکار و ظریف هستیم، اتفاقی که یونگ از آن چنین تعبیر میکند: «هنگامی که فرد به گونه ای جدی و با پشتکار با عنصر نرینه یا عنصر مادینه خود مبارزه کرد، تا با آنها مشتبه نشود، نا خودآگاه خصیصه خود را تغییر میدهد و به شکل نمادین جدیدی که نمایانگر «خود» یعنی درونی ترین هسته روان است پدیدار میشود. در خواب های زن این هسته معمولا در قالب شخصیت برتر زن مانند راهبه، ساحره، مادر زمین، الهه طبیعت و یا عشق جلوه گر میشود و در خواب های مرد در قالب آموزش دهنده اسرار مذهبی، نگهبان ، پیر خردمند، روح طبیعت و ... نمود پیدا میکند...» به همین دلیل در پایان قصه دیگر از کنیزک خبری نیست، بلکه شاه با پیری که آموزش دهنده اسرار مذهبی، خردمند و مقدس است باقی میماند. اما از آنجا که مولانا عارف، سالک و روانکاوی خداشناس است،در قصه او شاه با رسیدن به پیر، یا آن انسان کامل درون خود، به ساحل الوهیت دست می یابد. قصه بادعوت مخاطب خود به تجربه ای چنین و آرامشی از این دست به پایان میرسد: عشق آن بگزین که جمله انبیا یافتند از عشق او کار و کیا تو مگو ما را بدان شه بار نیست با کریمان کارها دشوان نیست تا بماند جانت خندان تا ابد همچو جان پاک احمد با احد درست همان گونه که یونگ تعبیر میکمند: «موج پراکنده نمود های «من» (که از این انگاره به انگاره دیگر کشیده میشود) و امیال (که از این شی به شی دیگر متمایل میشود) زمانی که «من» با «انسان بزرگ» درون رو به رو شد، آرام میگیرد» پایان
Design By : Pichak |