کانون مطالعاتی خانه توانگری
وقتی از تعقیب نسلها خسته شدم و از نگریستن به کاروان ملتها آزرده خاطر گشتم تنها در گوشه ای نشستم _جایی که خیال روزگاران پیشین پنهان است وروح روزگاران آینده آرمیده. آنگاه از ورای چشمانم در ورای مه پنهان شد.
آنجا شبح لاغری را دیدم که تنها میرفت و به چهره ی خورشید خیره شده بود. از او پرسیدم: که هستی؟
نامت چیست؟ گفت نامم آزادی است.
گفتم فرزندانت کجایند؟ گفت: یکی به صلیب کشیده شد. یکی مجنون شد و دیگری هرگز به دنیا نیامد.
جبران خلیل جبران
نوشته شده در یکشنبه 87/2/22ساعت
1:37 عصر توسط الهه پاپلی نظرات ( ) | |
Design By : Pichak |