کانون مطالعاتی خانه توانگری
چون رود جاری باشْ عنوان کتابی از پائولو کوئلیو است که اخیرا از او خوانده ام صفحات این کتاب به روایت خود نویسنده شامل حکایاتیست از لحظاتی که پشت سر گذاشته،داستانهایی که برایش گفته اند و افکارش در مراحل مختلف رود خانه ی زندگی هر داستانش در عین سادگی حاوی نکات بسیار ارزشمندیست که وی به زیبا ترین وجه ممکن متذکر میشود. در زیر بخشی از نوشته های این کتاب را می آورم زندگی به یک مسابقه ی بزرگ دوچرخه رانی میماند که مقصد آن تحقق افسانه ی شخصی ماست.بنا به نظر کیمیا گران باستان افسانه ی شخصی رسالت حقیقی ما بر روی زمین است. همه با هم راه می افتیم، با هم دوستیم و شور و شوق مشترکی داریم، اما هر چه مسابقه پیش می رود آن شادی اولیه جایش را به چالش های حقیقی می دهد.:خستگی، کسالت، تردید نسبت به توانایی ها پی می بریم که بعضی از دوستانمان در دلشان تسلیم شده اند. هنوز رکاب می زنند اما فقط به این دلیل که نمی توانند در وسط جاده توقف کنند؛ تعداد این افراد مدام بیشتر می شود درست کنار اتومبیل پشتیبانی(یا همان روز مرگی)رکاب می زنند با هم حرف می زنند و ظایفشان را انجام می دهند اما توجهی به زیبایی ها و چالش های جاده ندارند. سر انجام همه را پشت سر می گذاریم و بعد با تنهایی روبرو می شویم با پیچ و خم های ناآشنای جاده و مشکلات فنی دو چرخه مان در جایی بعد از تحمل چند بار سقوط و اینکه کسی نزدیکمان نیست تا کمکمان کند کم کم از خودمان می پرسیم آیا واقعا ارزشش را داشته؟ بله ارزشش را دارد. فقط نباید تسلیم شد. کشیش آلن جونز می گوید برای غلبه بر این موانع به چهار نیروی نامرئی احتیاج داریم:عشق ، مرگ ،قدرت، زمان باید عشق بورزیم چرا که خدا به ما عشق می ورزد باید از مرگ آگاه باشیم تا زندگی را عمیقا درک کنیم باید برای رشد تلاش کنیم اما نگذاریم قدرتی که از راه به دست می آید فریبمان چرا که می دانیم این قدرت بی ارزش است سر انجام باید بپذیریم که زندگی ما هر چند ابدیست در این لحظه گرفتار تار عنکبوت زمان است با تمام فرصت ها و محدودیت هایش پس در این مسابقه ی منزوی دو چرخه رانی باید طوری رفتار کنیم که انگار زمان محدود است و باید برای ارزش گذاشتن به هر لحظه تمام تلاشمان را بکنیم در وقت لزوم استراحت کنیم اما به سوی نور الهی رکاب بزنیم و نگذاریم لحظات اضطراب ما را از پا در بیندازد این چهار نیرو را نمی توان مشکلاتی دانست که باید حل کرد چرا که از اختیار هر کسی خارج است باید آن ها را بپذیریم و بگذاریم آنچه را باید به ما بیاموزند.
مولانا میگوید: هم خیال است، هم واقعی، خیالی است چرا که در دنیای بیرون وجود ندارد، واقعی است چرا که شاه با آن سروکار دارد، و با او به حاجت خود دست میابد. اکنون حکیم از راه رسیده است و شاه به وضوح میبیند که حکیم همان پیری است که در خواب دیده است. پس به یقین ملاحظه میشود که پیر از اعماق جان خود شاه بر آمده است. هر دو بحری آشنا آموخته هر دو بی دوختن بردوخته گفت معشوقم تو بودستی نه آن لیک کار از کار خیزد در جهان ایم را تو مصطفی من چون عمر از برای خدمتت بندم کمر هر دو جان هایشان بی اتصال مادی به هم دوخته است و این توصیف نمیتواند درست باشد مگر اینکه هر دو از یک اصل برخاسته باشند، میوه یک درخت و پرتوهای یک ستاره. جالب اینجاست که شاه میگوید منظور من و معشوق من،اصلا از اول هم تو بوده ای، چرا که سالک و مسافر سرزمین خویشتن، قصد دیدار من واقعی خود را و باز جالب تر اینجاست که مولانا که به یقین خود این تجربه دیدار با خویشتن را بار ها و بارها داشته است به خوبی میداند که برای دیدار نهایی باید منزل به منزل فاصله ها را پیمود و نباید از همان اول انتظار دیدار نهایی را داشت. باید از مراحل ابتدایی گذشت تا به مراحل نهایی رسید و لذا میگوید: لیک کار از کار خیزد در جهان کنیزک را به او میسپارد تا در خلوت و اتاقی در بسته او را درمان کند. پیر با استفاده از دید تیز روان شناسانه ای که دارد، (بی شک الگو برداری شده از یکی از معالجات روان کاوانه ی ابن سیناست) کنیزک را معاینه میکند و در می یابد که او عاشق است: دید زاریش کو زار دل است تن خوش است و او گرفتار دل است عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری جو بیماری دل کنیزک عاشق است و عاشق زرگری در شهر سمرقند . کنیزک که خود بعدی از ابعاد وجودی شه است،دل و جان در گرو زرگری دارد، این دقیقا بدان معناست که شاه درگیر علاقه های مادی و دنیایی است، و مگر نه این است؟ او شاه است، سلطنت دارد، درگیر تشریفات دربار و کاخ و حکومت شاهنشهی است و طبیعی است چنین جانی، آن صفا و رهایی لازم را که بایسته سفر به سرانجام است نداشته باشد. در واقع این شاه است که گرفتار زرگر و از معبر این نماد، گرفتار دنیا و دنیا داری است. بدن ترتیب شاه از طریق انیمای خود، پرده ای بزرگ را از جلوی چشمانش بر میدارد، او دچار دنیا دوستی و آلودگی و وابستگی به دنیاست؛ اما خبر ندارد. سمرقند یکی از شهر های بزرگ و یکی از نمودهای عالی تمدن دنیای قدیم ماست. و باز با توجه به نقش بسیار مهم دیگری که انیما دارد: «نقش حیاتی تر عنصر مادینه اینت است که به ذهن امکان میدهد تا خود را با ارزش های واقعی درونی همساز کند و راه به ژررف ترین بخش های وجود برد.» شاه به کمک همین مادینه وجود خود است که به قول خودش که کار ها از کار خیزد به سوی لایه های ژرف و جود خود هدایت میشود و اقعیت های درونی خود را دور از غفلت و جهالت و خود فریبی، با دیدی باز به تماشا مینشیند. در اینجا داستان از فرازی برخوردار است که اهمیت و ظرافت خاصی دارد، و تنها انسان راه رفته و کاملی چون مولانا میتواند آن را درک و بیان کند و آن برخورد شاه با کنیزک یا انیما و یا نفس خود است، برخوردی که او را رشد می دهد و به تعالی میرساند و نه عملکردی که او را به سقوط و تباهی بکشید و درست از همین منظر میتواند قصه شاه و کنیزک مولانا را با بوف کور هدایت به مقایسه پرداخت. البته این مقایسه جایگاه و مقاله ویژه خود را میطلبد ولی توجه به برخورد هر دو قهرمان قصه با زن درون خود و سرانجام آنها در زندگی بیرونی شان، میتواند بسیار میفید باشد. از آنجا که مولانا سالک عملی راه ظریف و باریک سلوک است و از آنجا که قوانین شرع آشنایی کامل دارد، به خوبی میداند که نفس کشی حرام است و انسان باید در یک تعامل منطقی، نفس را آگاه و هدایت کند، و درست به همین دلیل، پیر، زرگر را به کنیزک میرساند و در ماجرایی که بیماری و مرگ زرگر را به دنبال دارد،به کنیزک امکان میدهد تا با چهره دیگر زرگر، چهره ای رنگ پریده، استخوانی، سرد و بی روح، آشنا شود: شه بدو بخشید آن مه روی را جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را مدت شش ماه میراندند کام تا به صحت آمد آن دختر تمام بعد از آن از بهر او(زرگر) شربت بساخت تا بخورد و پیش دختر میگذاخت چون ز رنجوری جمال او نماند جان دختر در وبال او نماند چونک زشت و ناخوش و رخ زرد شد اندک اندک در دل او سرد شد عشق هایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود میبینیم شه بی آنکه نفس خود را در ریاضت های غیر انسانی، بی انصافانه شکنجه دهد، یا اقدام به طرد و نفی نفس خود بکند، با نفس خود (در اینجا انیما) کنار می آید. به او امکان میدهد تا همچنان که زیبایی های دنیا را دیده است و فریفته شده است، پلیدی ها و زشتی هایش را هم ببیند و بیزار شود. (توجه به ظاهر و باطن دنیا در قصه ماهان هفت گنبد نظامی به خوبی تصویر شده است و علاقه مندان را به خواندن آن قصه توصیه میکنم ) بدین برتیب شاه با آزاد شدن جانش از گرفتاری به دنیا، به سلامت نفس میرسد. یونگ میگوید: «...و میتوان آن را رادیوی درونی انگاشت که با تنظیم طول موج، صداهای بیگانه را حذف میکند و تنها صدای انسان بزرگ را میگیرد، عنصر مادینه با این دریافت ویژه خود، نقش راهنما و میانجی را میان «من» و دنیای درونی یعنی «خود» به عهده دارد» درست همان طور که یونگ گفته است، کنیزک واسطه ای میشود تا «من» شاه به آستانه «خود» لایه درونی و عمیق روشنش برسد و به همین دلیل ما در قصه شاهد اتفاقی آشکار و ظریف هستیم، اتفاقی که یونگ از آن چنین تعبیر میکند: «هنگامی که فرد به گونه ای جدی و با پشتکار با عنصر نرینه یا عنصر مادینه خود مبارزه کرد، تا با آنها مشتبه نشود، نا خودآگاه خصیصه خود را تغییر میدهد و به شکل نمادین جدیدی که نمایانگر «خود» یعنی درونی ترین هسته روان است پدیدار میشود. در خواب های زن این هسته معمولا در قالب شخصیت برتر زن مانند راهبه، ساحره، مادر زمین، الهه طبیعت و یا عشق جلوه گر میشود و در خواب های مرد در قالب آموزش دهنده اسرار مذهبی، نگهبان ، پیر خردمند، روح طبیعت و ... نمود پیدا میکند...» به همین دلیل در پایان قصه دیگر از کنیزک خبری نیست، بلکه شاه با پیری که آموزش دهنده اسرار مذهبی، خردمند و مقدس است باقی میماند. اما از آنجا که مولانا عارف، سالک و روانکاوی خداشناس است،در قصه او شاه با رسیدن به پیر، یا آن انسان کامل درون خود، به ساحل الوهیت دست می یابد. قصه بادعوت مخاطب خود به تجربه ای چنین و آرامشی از این دست به پایان میرسد: عشق آن بگزین که جمله انبیا یافتند از عشق او کار و کیا تو مگو ما را بدان شه بار نیست با کریمان کارها دشوان نیست تا بماند جانت خندان تا ابد همچو جان پاک احمد با احد درست همان گونه که یونگ تعبیر میکمند: «موج پراکنده نمود های «من» (که از این انگاره به انگاره دیگر کشیده میشود) و امیال (که از این شی به شی دیگر متمایل میشود) زمانی که «من» با «انسان بزرگ» درون رو به رو شد، آرام میگیرد» پایان مولانا و کهن الگوهای یونگ تجربه دیدار با خویشتن این مطلب خلاصه ای است از مقاله ای که توسط دکتر صابر امامی پیرامون تطبیق کهن الگوهای یونگ (انیما و انیموس) و اندیشه های مولانا در فصلنامه هنر چاپ شده است. همانطور که قبلا گفته شد کهن الگوهای یونگ را در اغلب داستان های کهن و اساطیری میتوانیم ببینیم. اما ما بیشتر آن را در اساطیر یونانی و غیر ایرانی بررسی کرده بودیم. این مقاله به خوبی رد پای این اندیشه را در اشعار و داستان های مولانا بررسی میکند که خواندنش خالی از لطف نیست! دوستانی که مایل به خواندن مقاله کامل باشند میتوانم آن را برایشان ایمیل کنم. در اولین قصه دفتر مثنوی، سخن از پادشاهی میرود که به عزم شکار بیرون میرود و کنیزکی را بر راه میبیند. شاه شیفته کنیزک میشود، او را میخرد و به کاخ می آورد، اما کنیزک بیمار میشود؛ شاه حکیمان و طبیبان حاذق را جمع می آورد و از آنهامیخوهد تا او را درمان کنند. طبیبان مغرور از درمان بیمار عاجز میمانند و شاه مایوس از علم و قدرت بشری پا برهنه به سوی مسجد میدود و علاج کنیزک را از خداوند میخواهد. در میان گریه و زاری در محراب به خواب میرود، پیری را به خواب میبیند که به او بشارت آمدن حکیمی از آن سو را میدهد. سرانجام حکیم موعود میآید، کنیزک را معالجه می کند و علت بیماری او را که از علاقه به زرگری نشات میگرفت مییابد و کنیزک را درمان میکند. اما به دنبال این درمان، ما شاه را با کنیزک نییبینیم بلکه این پیر است که باقی میماند و در ادامه قصه، مولانا با آوردن نمادهایی مثل حصرت محمد (ص)، حصرف موسی (ع)، اسماعیل(ع) و خضر(ع) با معرفی شخصیت واقعی آن پیر، قصه را به پایان میبرد. توجه به کهن الگویهای یونگ، ما را در فهم بهتر معنای قصه کمک خواهد کرد. یکی از این صورت های ازلی که به نظر میرسد در این قصه نقش به سزایی دارد، انیما و انیموس است: از نظر یونگ، انسانی که مسیر تعالی فردانیت فردی خود را طی می کند، اگر مرد باشد اولین تصویری که از درون خود –به اصطلاح ما روح خود- مشاهده میکند، تصویر یک زن است، یا اولین بعد از ابعاد درونی آدمی که در دسترس هشیاری قرار میگیرد، چهره زنانه اوست. اگر به قصه مولانا برگردیم، پادشاه یک سلطان معمولی و فرورفته در دنیا و تجملان آن نیست. او علاوه بر اینکه سلطنت دنیایی دارد، در دین هم مقام دارد: بود شاهی در زمانی پیش از این ملک دنیا بودش و هم ملک دین کسی که در دین به مقام رسیده است، باید به مسائل آن سوی ظاهر، یعنی عالم باطن و دنیای اعماق و ژرفا حداقل آشنایی داشته باشد (بگذریم از اینکه خود راوی و کتاب حاوی قصه، در شکافتن و کاویدن و جستن و هدایت به ماورا است) پس باید شاه در ابتدای سیر و سفر درونی، -سیر انفس- به دیدار انیمای درون خودش برود یک کنیزک دید شه بر شاه راه شد غلام آن کنیزک جان شاه شاهد دیگری که نشان میدهد کنیزک بعدی از ابعاد وجودی خود شاه است، جملات اوست در خطاب به طبیبان (هرچند این جملات به ظاهر از محبت افراطی شاه بر میخیزند) اما اگر نیک دقت کنیم تعریض مولانا مبنی بر اینکه کنیزک پاره ای از خود وجود شاه است، کاملا در آنها نمایان است ...گفت جان هر دو در دست شماست، جان من سهل است جان جانم اوست دردمند و خسته ام درمانم اوست هرکه درمان کرد مر جان مرا برد گنج و در مرجان مرا میبینیم که در نهایت تقاضای درمان شاه متوجه یک جان میشود و او جان خودش است. شاه خود را بیمار و دردمند مینامد و درمان او از معبر درمان کنیزک میگذرد. انیما (همانند انیموس) میتواند دو چهره داشته باشد: مثبت و منفی. انیما در چهره منفی خود، میتواند بسیار مخرف باشد و روح را از رشد و تعالی باز دارد؛ اگر در چهره منفی خود ظاهر شود، میتواند صاحب خود را به سمت کارهای بی ارزش و ناپسند سوق دهد، و مرد را از شخصیت سالم و کامل مردانه اش تهی کند و در نهایت او را در جنبه های دهشت بار طبیعت سرگردان و بی مقصد رها سازد، سر انجام زندگی مردیکه دچار انیما ی منفی است در ناتوانی و اندوه و افسردگی و خطر تباهی قرار میگیرد. از قضا شاه قصه ما نیز، با انیمایی بیمار و منفی روبرو ست، که او را از همسویی با شاه باز داشته است: چون خرید او را برخوردار شد ان کنیزک از قضا بیمار شد ولی آیا انسانی چنین، در مسیر تعالی به بن بست میرسد؟ و تقدیر شاه در این سفر دشوار و طولانی، پاگیر شدن در همین ایستگاه اول است؟ پاسخ یونگ برای این پرسش منفی است. به نظر میرسد مولانا شاه را در مسیری قرار داده است تا در تلاش عمیق و جدی،با کشاندن نیروهای نهفته در ژرفای ناخودآگاهش، به سمت کشف و رشد خود در زندگی فعال خودآگاهش گام بردارد. و باز به پیشنهاد خود یونگ، مرد برای اینکه بتواند از چهره منفی مادینه، نقش مثبت بسازد و از آن در مسیر رشد و کمال بهره ببرد باید: «...به گونه ای جدی به احساسات، خلق و خو، خواهش ها و نمایه هایی که از آن تراوش میکند توجه کند، و به آنها شکل بدهد... و هنگامی که با بردباری و به مدتی طولانی چنین کرد، دیگر الهامات عمیق برآمده از ژرفای نا خود آگاه نیز مکمل اولین ها خواهد شد.» درست کاری که شاه قصه مولانا انجام میدهد. او با صبر و پذیرش هزینه مادی بی کم و کاست، اقدام به درمان و تغییر نگاه انیما میکند. اما طبیبان که دچار صفت شوم غرورند، و از حقیقت و خداوند دوراند، چگونه میتوانند شاهی را که خود در سیر و سلوک دستی دارد و ، کمک کنند. پزشکان دم از منیت زدند و خداوند برای شکستن غرورشان آنها را دچار عجز کرد. درمانشان نیز، یک درمان مادی است، با دارو گیاه برعکس طبیب بعدی که از طریق روانکاوی به معالجه کنیزک می پردازد نه به کمک هلیله و سکنجبین. شاه از اطرافیان و دنیای ظاهر (خود آگاه) مایوس میشود، سوی مسجد میدود. دقت کنیم که به کجا روی میآورد و آن هم چگونه؟ پابرهنه! شاه با چنین حالتی به مسجد میرسد که خود یک مرحله ابتدایی بریدن از بیرون است. شه چو عجز آن حکیمان را بدید پابرهنه جانب مسجد دوید شاه وقتی صمیمانه حاجت خود را با خدا در میان میگذارد، او را خوابی فرا میگیرد (و به خوبی میدانیم که خواب از جمله قلمرو های نا خود آگاهی است) و در میان خواب پیری، آمدن حکیمی را مژده میدهد. فردا وقتی میقات نزدیک میشود، حادثه که اتفاق می افتد توصیفی که مولانا ارائه میدهد، شکی در این نمی گذارد که شاه به مرحله عمیق تری از جان خود دست یافته است. در این قسمت داستان ابیات به قدری زلال و گویا هستند که حیف است اول آنها را زمزمه نکنیم؛ دید شخصی فاضلی پرمایه ای آفتابی در میان سایه ای می رسید از دور مانند هلال نیست بود و هست بر شکل خیال آن خیالی که شه اندر خواب دید در رخ مهمان همی آید پدید تعبیر بسیار زیبای «آفتابی در میان سایه ای» به یقین یک کهن آلگوی دیگر را با نام سایه تداعی میکند و باز براساس آموزه های یونگ انسان اگر بتواند در روند فرآیند فردیت، از پلیدی های خویش بگذرد، خواهد توانست به روشنایی وجودش دست یابد. اکنون آن پیر آیا گوشتمند و واقعی است، یا بدون پیکر و خیالی؟ داستان در رابطه با یک دانشجوی دوره دکتری هستش که علی رغم زمینه مذهبی که داره طی مطالعات جامعه شناختی خود در وجود خدا و نظم مدبرانه طبیعت دچار تردید می شه و چقدر قشنگ آخر داستان خدا را حس می کنه. اینجا جملاتی از کتاب رو براتون نوشتم، که البته مشابهشون توی این داستان کم نیست، تا اگر شما هم مثله من از خوندن چنین جمله هایی لذت می برید حتما زمانی رو برای مطالعه این کتاب صد و دوازده صفحه ای اختصاص بدهید. روح ماه خداوند را ببوس هستی لایه لایه است. تو در تو و پر از راز و البته پیچیده، برای درک اون باید خوب بود... من فکر می کنم هر کس در هر موقعیتی می دونه که خوب ترین کاری که می تونه انجام بده چیه. اما مشکل زمانی شروع میشه که انسان نخواد این خوب رو انتخاب کنه. در چنین صورتی او راه را کمی محو کرده. اگه در موقعیت دوم هم انسان نخواد به خوب تن بده راه محوتر و تاریک تر میشه. وقتی هزار تا انتخاب بد رو به جای هزار تا انتخاب خوب برمی گزینیم وضع اونقدر آشفته و تاریک کی شه که انسان حتی نمی تونه یک قدم هم به جلو برداره. شبیه قدم زدن در مه می مونه که با هر قدم که برداری راه وضوح بیشتری پیدا می کنه. خوشبختانه هستی اونقدر سخاوت داره که دایم یک فرصت و یک شانس دیگه به شما می ده تا دوباره از صفر شروع کنید. اما اگه شما در برابر موقعیتی، خوب رو انتخاب کنید راه اندکی وضوح پیدا می کنه. در موقعیت بعدی احتمالا با شرایط پیچیده تری مواجه خواهید شد که باز هم باید انتخاب کنید. این انتخاب ها مثل دالانی هزار تو همیشه در مقابل شما قرار دارند. با هر انتخاب سرعت شما بیشتر و بیشتر میشه. هر انتخاب درست شتاب شما رو بیشتر می کنه تا اونجا که با سرعت نور هم می تونید پیش برید در مقابل، هر انتخاب بد از سرعت شما کم می کنه.اون ها که دائم به انتخاب های بد دست می زنند وضع تأسف باری پیدا می کنند اونقدر کند میشند تا کاملا متوقف میشن و بعد شروع می کنند به فرو رفتن. اونقدر فرو میروند تا اینکه به کلی دفن میشن. برای این آدم ها هم البته فرصتی هست اما اون ها مجبورند مدتی رو صرف این کنند تا از اعماق، خودشون رو به سطح برسونند. زندگی مواجه ابدی انسان است با این انتخاب ها. و یا این جمله ها که...! ...هرچه می نوشمت تشنه ترم ای عطش آورترین آب! ای تلخ ترین شیرینی! ای سبک ترین سنگینی! تو غمناک ترین شادی زندگیم هستی. تو شادی بخش ترین اندوه هستیم هستی. ای اتفاق ساده پیچیده! چرا مرا نمی سوزانی ای سردترین شعله هستی! ای پر سنگین رها شده از گمنام ترین پرنده مهاجر هستی! شهر پرنده ها کجاست؟ ...توی یکی از همین خونه ها، همین نزدیکی ها، دل یکی آتیش گرفته.از روی بام هم که نیگا کنید می بینید که از پنجره یکی از همین خونه ها آتیش می ریزه بیرون. دل یکی آتیش گرفته.تو اومدی اما کمی دیر. از ته یک خیابون دراز. مث یک سایه نگرانی . کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو آتیش زدی... دل یکی اینجا داره خاکستر می شه. کمی دیر اومدی اما یک راست رفتی سروقت دل یکی و دست کردی تو سینه اش و دلش رو آوردی بیرون و انداختی تو آتیش و بعد گذاشتیش سره جاش. واسه همینه که دل یکی آتیش گرفته و داره خاکستر میشه. یکی داره تو چشات غرق می شه. یکی لای شیارهای انگشتات داره گم می شه. یکی داره گر می گیره. دل یکی آتیش گرفته. کسی یک چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک شه... یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه. یکی می خواد نگات کنه. نه، می خواد بشنفتت. می خواد بپره تو صدات. یکی می خواد... آنتونی هاپکینز در نقش سرهنگ لادلو با وجودیکه فرصت زیادی نسبت به سایر بازیگران ندارد اما نقش یک زئوس آگاه را به خوبی نشان میدهد. برد پیت در نقش تریستان و با بازی استثنایی خود به خوبی شخصیت آرس را به تصویر کشیده و آیدین کویین در نقش آلفرد با منطق و تا حدودی سخنوری و جاه طلبی آرکتایپ آپولو و هرمس را نشان میدهد. تعطیلات فرصت خوبی است تا بعضی فیلم ها را با نگاهی دیگر تماشا کرد .
Design By : Pichak |